نمایش جزئیات

روضه امام حسن مجتبی علیه السلام به نفس کربلایی سیدرضا نریمانی

روضه امام حسن مجتبی علیه السلام به نفس کربلایی سیدرضا نریمانی

نزن که مادرم جوونه نامرد نزن که بی گناهه نزن عزادارِ باباشه نزن دلش اسیر آهه نزن مادرِ من پا به ماهه خیلی سخت بود دیدم که مادر خورد زمین با سر افتاد، دخترِ ختمُ المُرسلین می سوختم با، دلِ امیرالمؤمنین گفتم برو نامرد عقب تر مگه خودت ناموس نداری؟ ای بی حیا چشماتو واکن ببین پاتو کجا میذاری ای وای ای وای رو چادرش پاتو نذار ای وای ای وای از سَرِ راه برو کنار ای وای ای وای ببین سرش خورد به دیوار تمام عُمر اسیرِ بلای در بودی از آن جماعت نامرد خون جگر بودی از آن مسیر که افتاد مادرت پیشت چنان غریب، چهل سال رهگذر بودی *هروقت از کوچه رد میشد، یه نقطه از کوچه که می رسید، رویِ زمین می نشست، سلمان میگه: شب غسل خانم تو خونه نشسته بودم، تو دل شب دیدم دَرِ خانه رو میزنن، تا در رو باز کردم دیدم امام حسنِ، سر به دیوار گذاشته داره های های گریه می کنه، چی شده حسن جان؟ صدا زد سلمان بدو بیا کمک بابام کن...سلمان میگه: اومدم تو دل شب، تو خونه ی مولا،دیدم چه خبره، حسین یه طرف نشسته زینب یه طرف، امیر المؤمنین سراپا خاکیه، همچین که منو دید بغلم کرد، سلمان دیدی چه خاکی به سرم شد... سلمان میگه: کمک علی کردم زیر این تابوت رو گرفتیم، آروم آروم بلند کردیم بعزت و شرفِ لااله الا الله... اما یه نقطه از کوچه که رسیدیم دیدم امام حسن زمین نشست، دستاشو رو سرش گذاشته، هی میگه: مادر،مادر... زیر بغلای حسن رو گرفتم چی شده حسن جان؟ مگه بابات نگفت کسی بلند بلند گریه نکنه؟ صدا زد: سلمان! دست به دلم نگذار، چیزی که تو این کوچه ها دیدم هیچ کسی ندیده...* ایستادم به رویِ پنجه ی پایم اما دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد *بریم کربلا...ابی عبدالله،شروع کرد گریه کردن بالای بستر امام حسن، یه نگاهی تو چهره ی حسینش کرد، صدا زد: حسین جان چرا گریه می کنی؟ الان شما دور من رو گرفتید، تو هستی، عباسم هست، بچه هام هستن، کمک خواهرم میکنید زیر بغلای خواهرم رو میگیرید، اما «لا یوم کیومک یا اباعبدالله» برا اون لحظه ای گریه کن که هیچکس نیست سرتو بغل بگیره،سرتو باید رویِ خاک گرم کربلا بذاری... .