نمایش جزئیات
روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها _ سید رضا نریمانی
غروب جمعهها، که اشکا جاریه تموم لحظههاش، که بیقراریه کار دلم فقط، لحظه شماریه آخه یکی بگه که این، چه روزگاریه؟ کجاست، پناه بیکسی ما ؟ کجاست، همون غریبهی آشنا ؟ کجاست، توو این شبا صاحب عزا ؟ کجاست، پناه ما ؟ شاید نمیرسه، به تو صدای ما توو سینه حبس شده، شاید دعای ما آقا بیا دعایی کن، خودت برای ما بیا، ببین که غرق آهم و بیا، ببین که بیپناهم و بیا، به روم نیار گناهم و آقای مهربون این روزا روزای، غربت حیدره این شبا رو لبت، روضۀ مادره شاید نگاهتو، هنوز به اون دره کدوم دلی از اون کوچه، میتونه بگذره؟ بیا، برا دلای بیقرار بیا، آوای مرهمی بیار بیا، همین روزا با ذوالفقار یاابن الحسن بیا! این روزای غریب، عجب روزاییه مدینه این روزا، برو بیاییه میون کوچهها، سر و صداییه نکنه باز حکایتی، از بیوفاییه میان، آتیش بیاره فتنهها میان، بازم یه عده بیحیاء میان، سمت بهشت مصطفی با تازیونهها... ــــــــــــــــــــــ یار ما هرشب که بر سجاده است آنقدر آقاست یاد قوم نوکر زاده است گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه نیست ما نمیخواهیم ور نه لطف او آماده است گریههایم کم شده یعنی که بیبرکت شدم بیحیاییِ من آخر کار دستم داده است به دلسنگی من این حرفها سودی نکرد حل کار سنگ کی در طاقت سمباده است ؟ امر مولا روی چشم و نهی مولا روی چشم کار سختی نیست اصلا عبد بودن ساده است در تمام سالها من فکر خود بودم ولی او دم خیمه به شوق دیدنم اِستاده است فاطمیه جمع را یک کربلا مهمان کنید قلب ما سینهزنان دربهدرِ آن جاده است شاعر: #سید_پوریا_هاشمی . . «بوی دود از خانۀ مولا به عالم می رسد بوی دود از چادر آن بانوی آزاده است» پشت در خونه صدای نالهش بلند شد، دو سهتا ناله زده همه رو بیچاره کرده...اول نالهش بلند شد صدا زد:« بابا! بیا ببین با دخترت دارند چه میکنند؟!» نالۀ آخر صداش بلند شد:« مهدی جان پسرم!...»اما نالۀ دوم، یه مرتبه همه دیدن صدای نالهش بلند شد:« یافضّه! بیا محسنم و کشتن...»دیدی یه نفر پهلوش درد میکنه یا بازوش درد میکنه، یا سرش درد میکنه؛ میخواد به رو خودش نیاره؛ همه میبینند هی لبش و میگزه. یه وقت نکنه یه آهی بکشه کسی متوجه بشه...حالا امیرالمومنین داره به زهراش میگه: زهرا جان! « با گزیدنهای لب این درد را پنهان مکن هرچه خواهی کُن ولی این خانه را ویران مکن یا که جارو میزنی یا که غذا را میپزی جانِ زینب این مکن، جان حسینت آن مکن من که میدانم که از این زخم میپیچی به خود تا که میآیم به زور این چهره را خندان مکن» تا منو میبینی میخندی. یه وقت نکنه به چهرهی علی اخمی بیاد. یهوقت علی نفهمه... سلمان اومده عیادت این خانم؛ عرضه داشت:« بیبیجان حالتون چه طوره؟!» تا این حرف و زد شاید بیبی دورش و نگاه کرد ببینه کسی توو حجره نباشه. میخواد یه حرف خصوصی به سلمان بزنه تا دید بچهها نیستند، علی نیست صدا زد:« سلمان چی داری میگی؟! شبا از درد پهلو خوابم نمیبره. سلمان شبا این پهلو به اون پهلو میشم. اما نکنه یه وقت علی بفهمه، یه وقت بچههام نفهمند.» « زینبت را میکُشی وقتی که خود را میکِشی مردِ خود را بیش از این شرمنده از طفلان مکن سرفههایت را رها کُن لااقل آهی بکش شیشهام میپاشی از هَم سینهرا زندان مکن بر تَرکهایت ضرر دارد بغل وا میکنی با بغل واکردنت این جمع را گریان مکن بشکند دستِ کسی کهدستِ او دستت شکست هیچکس آنجا نگفت اینگونه با قرآن مکن چهره پنهانکن وصیت کن شکایتکن ولی با فشردنهای دندان درد را پنهان مکن» شاعر: #حسن_لطفی ـــــــــــــــــــ تو را فاطمه بیهوا میزنند برای رضای خدا میزنند اگر مرد خانه غرورش شکست زنش را همه مردها میزنند مرا چندتایی کشیدند و بعد بمیرم تو را چندتا میزنند صدا گم شده در صدا همهمهست تو را بین این سرصدا میزنند تو را در مدینه زدند این همه حسین تو را کربلا میزنند گروهی زدند و گروهی دگر فُرادیٰ، فُرادیٰ جدا میزدنند تو را با غلاف پُری کشتهاند حسین تو را با عصا میزنند همان آتشی که به در گُر گرفت پس از ظهر بر خیمهها میزنند اگر نیزهها مانده در قتلگاه سپرها همه عمه را میزنند .