نمایش جزئیات

روضه شب نهم محرم1400 قسمت سوم سید رضا نریمانی آبرویش همه از مَشک چکید...

روضه شب نهم محرم1400 قسمت سوم سید رضا نریمانی آبرویش همه از مَشک چکید...

آبرویش همه از مَشک چکید و بر مَشک
خونِ آن دستِ قلم خورد بماند بَعدَش

این عموجانِ حرم بود که هِی کم می‌شد
قامتش زود بهم خورد بماند بَعدَش

تا که اُفتاد زمین موقعِ مشعلها شد
راهِ دشمن به حرم خورد بماند بَعدَش

وایِ من دادِ حرم دادِ حرم در آمد
یک برادر به سرِ چند برادر آمد

خیز از خاک بگو تا کمرم را چه‌کنم
تو که راحت شده‌ای من جگرم را چه‌کنم

موقعِ آمدنم حال رُبابم بد بود
بعد این وضع بگو که پسرم را چه‌کنم

مادرم آمده اینجا که مرا جمع کند
پدرم از نجف آمد، پدرم را چه‌کنم

پا مکش رویِ زمین دشت نگاهت نکند
جانِ من هلهله‌ی دور و برم را چه‌کنم

از رشیدیِ تو در راه کمی ریخته است
بازویت را چه‌کنم چشمِ ترم را چه‌کنم

*میگه: جوری عباس رشید بود که پاها تو مَرکب نمی رفت اینقدر که پاهای مبارک بلند بود...*

مَشک اُفتاده ، زمین پُر شده ، سر پاشیده
یک نفر هستم، صد دردِ سرم را چه‌کنم

قطعه قطعه شدی و قطعِ یقین می‌بیند
از مدینه بخدا اُمِ‌بَنین می‌بیند

*وقتی ابی عبدالله اومد، دید دستها قطع شده، پاها قطع شده، سر پاشیده، چشم تیر خورده...*

سر کنار تو نَهَم یا به حرم سر بکشم
که سرِ دخترکانم دو سه معجر بکشم

قول دادی که بیایی و برایم بد شد
حال شرمندگیِ مادر اصغر بکشم

من بزرگ حرمم آب ندارم باید
پیشِ این قوم رَوَم منت لشگر بکشم

تا که زینب نرسیده به تماشای تنت
زود باید به رویت چادر مادر بکشم

*ملا آقای دربندی میگه در مکاشفه ای دیدم:  وقتی قیامت برپا میشه، هزاران هزارن نفر، دسته دسته، میرن بهشت، کسی هم بهشون کار نداره، گفتم اینا کی هستن؟  در همون عالمِ مکاشفه به من گفتن: اینا زائرایِ عباسن، اینا گریه کنایِ عباسن..
روایت میگه: وقتی کار در قیامت بر امت پیامبر سخت میشه، پیامبر به امیرالمؤمنین دستورمیده، علی جان! زهرا رو خبر کن، شیعیان من همینجوری موندن، امیرالمؤمنین میاد پیشِ بی بی ، خانوم جان! باباتون فرمودن: کار سخت شده، بی بی می فرمایند: من برای شفاهت وسیله ای دارم، یهو پر چادر رو کنارمیزنه، دوتا دستِ قلم شده ی عباس رو روی دست میگیره... *

به زمین دوخته‌ای مزرعه‌ی تیر شدی
چند صد تیر چگونه همه از پَر بکشم

#شاعر حسن لطفی

 *همچین که اومد بالا سرِ عباسش"اَخَذَ الحُسَین رَاسَه" سر عباس رو روی دامنش گذاشت"وَ وَضَعَهُ فی حِجرِه" این سر شکافته رو توی بغلش گرفت، وقتی خونها رو از جلوی چشمای عباس پاک کرد، صدا زد:" ما یُبکیکَ یا اَباالفَضل؟" چرا گریه میکنی عباسم؟ عباس صدا زد:"اَخی! یا نورَعَینی! وَ کَیفَ لا اَبکی؟" چرا گریه نکنم؟" وَ مِثلکَ الان جِئتَنی وَ أخَذتَ رَأسی عَنِ التُّراب" الان تو اومدی سرم رو بغل کردی، از روی خاک صورتم رو برداشتی" فَبَعدَ ساعَهٍ مَن یَرفَعُ رَأسَک" ساعتی دیگه کی سرِ تو رو بغل میگیره؟...
همچین که این عَلَم رو آوُردن پیشِ یزیدِ ملعون، یه نگاه به این عَلَم کرد، از جا بلند شد، خیره خیره به این عَلَم نگاه میکنه، بعضی ها گفتن: چی شده اینجوری داری نگاه میکنی؟ گفت: ببینم این عَلَم مال کی بوده؟ چرا؟ خودتون نگاه کنید، همه جایِ این پرچم، چوبش، همه پُر از جایِ تیره، اما جایِ دستش تیرنخورده، معلومه که این علمدار خیلی باوفا بوده...
این وفا رو عباس ازکی یاد گرفته؟... زهرا رو هُل دادن، از یه طرف کمر بندِ علی رو گرفته، چهل نفر دارن زهرا رو میکِشن، از یه طرف فاطمه است دست از علی بر نمیداره، اون نامرد دستور داد، قنفذ چرا نمیزنی دست فاطمه رو کوتاه کنی؟...

.