نمایش جزئیات

روضه شب شام غریبان محرم1400 قسمت پایانی سید رضا نریمانی همیشه یاد غمت بی بهانه...

روضه شب شام غریبان محرم1400 قسمت پایانی سید رضا نریمانی همیشه یاد غمت بی بهانه...

همیشه یاد غمت بی بهانه می بارم
به یاد آن لحظاتی که باز غوغا شد

به یاد آن لحظاتی که نیزه بالا رفت
میان پیکر تو نیزه هایشان جا شد

به یاد آن لحظاتی که سنگ ها بارید
هزار و نهصد و پنجاه جوی خون وا شد

ز بس که زخم بر آن جسم پاره پاره زدند
تنت میانه ی گودال چون معمّا شد

به یاد آن لحظاتی که روی سینه نشست
به یاد آن لحظاتی که با سرت پا شد

#شاعر وحید محمدی

* هلال بن نافع میگه دیدم این لبهای حسین مثل دو تا چوب خشک به هم میخوره، هی داره با صدایِ بی رمق میگه: جگرم داره از تشنگی میسوزه...سپری برداشتم، آب داخلش ریختم تا برایِ عزیزِ زهرا آب ببرم، اون نامرد جلوم رو گرفت، برا کی داری آب میبری؟ گفتم: مگه نمی بینی عزیزِ زهرا تشنه است؟ گفت: نمیخواد آب ببری، من خودم الان سیرابش کردم... یه مرتبه نگاه کردم دیدم از لایِ عباش یه سَرِ بریده درآوُرد...

بی بی زینب رسید، اما دیر رسید، دید عجب غوغایی است، هی صدا میزد: "أ أنتَ أخی؟"...*

به سمتِ گودال از خیمه دویدم من
شمر جلوتربود  دیر رسیدم من

سر تو دعوا بود ناله کشیدم من
سر تورو بردن دیر رسیدن من 
ــــــــــــــــــــــــ

از صدای اِلیَّ... گفتن تو
جگرم از غمت کباب شده
چند ساعت شبیه عُمری رفت
بدنم را ببین چه آب شده

*نشست کنارِ بدنِ برادرش، حالا تصور کن این صحنه رو...*

نیزه‌ها را یکی یکی ... ای وای
از تنت ای برادرم ... ای وای
چند تا تیر، بد قلق اما
جانِ شیرینِ مادرم ای وای

*کی میگه: شمشیرها و نیزها رو کنار زد؟ نه! همچین که اومد کنار بدنِ داداشش، یکی یکی شمشیرها رو نیزها رو در آوُرد...*

سر نداری به پیکرت اما
چند جمله ز خواهرت بشنو
حرف‌هایی به قلب من مانده
که نگویم به هیچکس جز تو

خیمه‌ها را یکی یکی گشتم
با همین حال زار و پر دردم
همه را جمع کردم آخر، وای 
جز دو تا کودکی که گم کردم

دست‌هاشان به هم گره کرده
پای یک بوته خار خوابیدند
عاقبت ترس ... یا نمی‌دانم
آن دم آخری چه می‌دیدند

من شنیدم که یک نفر میگفت
زدن دختران مباح شده ...
سپر کودکان شدم تو ببین
صورتم را، چطور سیاه شده

شعله‌ها را ز دامن همه‌ی
کودکانت گرفته‌ام اما
آنقدَر سوخت دستم آخر که
ضعف سختی گرفت جانم را

به خودم آمدم وَ دیدم که
رفته بودم دقایقی از هوش
دختری گفت زیر لب با بغض
عمه مویم نمی‌کنی خاموش؟

کودکان را چه سخت خواباندم
ولی اما رباب را چه کنم
هر دقیقه ز خواب میپرد و
ناله‌ی آب آب را چه کنم

#شاعر حسین کریمی

*امشب این زن و بچه ها همه بدنشون درد میکنه، گوشاشون درد میکنه، آخه هی می دویدن با شلاق دنبالشون، می اومدن جلوی این بچه ها این مردای گنده با دستای سنگین، بی هوا میزدن تویِ صورتِ بچه ها، آخه بچه وقتی یه مرد میبینه، مخصوصاً اگه بابا نداشته باشه، فکر میکنه اومده کمکش کنه...
میگه: یکی از این بچه ها دامنش آتیش گرفته بود، هی فرار میکرد، یکی از اینها دنبالش میکرد، تا رسید به اون، گفت: آقا! من گوشواره ندارم، گوشواره ام رو یکی دیگه برده، چیزه دیگه ای هم ندارم، دیدم مثل بید بدنش داره میلرزه، گفتم: کاری بهت ندارم، میخواستم دامنت رو خاموش کنم...
میگه:وقتی دید من دلم به رحم اومده، گفت: آقا! شنیدم آب آزاد شده، میشه یه کم آب بهم بدی؟ رفتم یه ظرف آب برداشتم اومدم، فکر کردم تشنه است، دیدم ظرف آب رو گرفت، چرا نمیخوری؟ گفت: اقا شما بلدی گودالِ قتلگاه کدام طرفِ؟کجا میخوای بری؟ برا چی میخوای بری؟
آقا! وقتی دَمِ خیمه بودم، صدایِ بابام رو میشنیدم، هی داره داد میزنه: جگرم داره از تشنگی میسوزه...