نمایش جزئیات

قسمت دوم روضه سیدالشهدا علیه السلام شب عاشورا محرم ۱۴۰۰ سیدمجید بنی فاطمه

قسمت دوم روضه سیدالشهدا علیه السلام شب عاشورا محرم ۱۴۰۰ سیدمجید بنی فاطمه

خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
 
سیل اشکش بست بر شَه،  راه را
دود آهش کرد حیران،  شاه را
 
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلاً مَهلَنَش بر آسمان
 
که اِی سوار سرگران کم کن شتاب
جان من لختی سبک ‌تر زن رکاب
 
تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شِکَنجِ موی تو
 
شه سراپا گرم شوق و مست ناز 
گوشۀ چشمی به آنسو کرد باز
 
دید مشکین مویی از جنس زنان                             
بر فَلَک دستی و دستی بر عنان
 
زن مگو مرد آفرینِ روزگار                                               
زن مگو بنتُ الجلال، اُخت الوقار
 
زن مگو خاک درش نقش جبین                              
زن مگو، دستِ خدا در آستین

پس زجان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد الف را دال کرد
 
همچو جان خود در آغوشش کشید     
این سخن آهسته بر گوشش کشید
 
که اِی عنان گیر من آیا زینبی؟  
یا که آه دردمندان در شبی؟
 
پیش پای شوق زنجیری مکن         
راه عشق¬ست این عنانگیری مکن
 
با تو هستم جانِ خواهر، همسفر    
تو به پا این راه کوبی، من به سر
 
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش   
با زنان در همرهی مردانه باش 

جانِ خواهر در غمم زاری مکن 
با صدا بهرم عزاداری مکن

*عرشیان میگن: حسین نرو، جنیان میگن: حسین نرو، زمین و زمان میگن: حسین نرو... هر چی صدا زد دید حسین داره میره، گفت: الان یه کاری میکنم قدم ازقدم بر نداره، صدا زد: حسین! جانِ مادرم صبر کن... خواهر رو در آغوش گرفت ابی عبدالله...*

جانِ خواهر در غمم زاری مکن 
با صدا بهرم عزاداری مکن
 
معجر از سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
 
هست بر من ناگوار و ناپسند   
از تو زینب گر صدا گردد بلند
 
هر چه باشد تو علی را دختری       
ماده شیرا کی کم از شیر نری؟!
 
با زبان زینبی شاه هرچه گفت                                   
با حسینی گوش، زینب می¬‌شِنُفت

#شاعر: عمان سامانی

*حسین خواهر رو در آغوش گرفت، زینب گفت: داداش! یادِ مادرم افتادم، آخه مادرم گفت: زینبم! هر وقت عاشورا، حسین ازت طلبِ لباسِ کهنه ای رو کرد، بدون این حسین دیگه بر نمیگرده، عوضِ من زیرِ گلوی حسینم رو ببوس، داداش! سرت رو بالا بیار...
بچه ها دارن از خیمه نگاه میکنن، ببینن بینِ ابی عبدالله و زینب چی میگذره....  بابا!...*

ز دورادور، می دیدم گلویت عمه می بوسید
مگر آماده کردی بهر خنجر،  حنجر خود را

به دنبال مسافر آب میریزن، ‌من ناچارم
کنون ریزم بپایت  اشکِ چشمانِ تر خود را 

*همه دارن می بینن زینب چطور داره وداع میکنه با اباعبدالله!.. زینب اینجا گلویِ حسین رو بوسید عوضِ مادرش...
هفت تا وداع داره ابی عبدالله... یه جا ابی عبدالله شمشیر زده، خسته، گاهی بر می گشت سمت خیمه ها خطبه ای میخواند، یه مرتبه هر چی نهیب زد دید ذوالجناح حرکت نمیکنه، سرش رو پایین آوُرد، دید سکینه پاهای ذوالجناح رو گرفته، بابا! تا پایین نیایی نمیذارم بری میدان، یه کاری کرد حسین از ذوالجناح پایین اومد، اومد بابارو بغل گرفت، بابایِ قشنگم، بابایِ مهربونم! یادتِ خبر شهادتِ مسلم رو دادن، یادمه اول کاری که کردی، حمیده دخترِ مسلم رو صدا زدی، دختر مسلم رو بغل کردی، دست به سرش کشیدی، گفتی از حالا به بعد سکینه خواهرته، هر کاری داری به عمه زینبت بگو، یادته دست رو سرش کشیدی؟ حمیده گفت: آقا! این دستی که رویِ سرم کشیدی فهمیدم یتیم شدم، همون جا گفتی: دخترم! بابات رو کشتن، آره یادمه عزیزِ دلم! بابا! میدونم بری میدون دیگه بر نمیگردی، کسی نیست نوازشم کنه، بعد تو باید تازیانه بخورم، میخوام الان بغلم کنی، خودت نوازشم کنی...
این دختر با بابا وداع کرد، اما ساعتی بعد، جلو خیمه منتظرن الان بابا بر میگرده، یه وقت دیدن از دور داره ذوالجناح میاد، یاالله، اما ناله ی اهل خیمه بلند شد...*

همه از خیمه ها بیرون دویدن
ولی سالارِ زینب را ندیدن

*این دست بیاد بالا، شب عاشورایی ناله بزن: حسین!...*