نمایش جزئیات

روضه شهادت پبامبر اکرم صلوات الله علیه به نفس حاج حسین سازور

روضه شهادت پبامبر اکرم صلوات الله علیه به نفس حاج حسین سازور

رسول الله غرقِ احتضار است 
به دیدار اجل در انتظار است 

امیرالمؤنین بالین بستر 
به دامانش سر پاک پیمبر

خدا را نم نمک، جان میسپارد 
غمی را زیر لب بر میشمارد

*این داستانِ شهادت پیامبرِ... * 

کنون که نخل عمرش برگ برگ است
سخن از ماجرای بعد مرگ است 

خطابش با علی با چشم گریان 
خدا صبرت دهد زین پس علی جان

اگر که بی مُعین ماندی پس از من 
اگر خانه نشین ماندی پس از من 

اگر لوح‌فدک شد پاره پاره 
اگر شد فاطمه بی گوشواره 

اگر دیدی که عهدت را گسستن 
منافقها حریمت را شکستن 

اگر کفار بر بیتت بتازند 
اگر سیلی به زهرایت نوازند

اگر ناموس تو زیر لگد ماند
اگر زهرا به زیر در تو را خواند 

به اینجا که رسید اوج‌ مصیبت
 چو‌ ناموسیٖ شد آن‌ غمها و محنت 

 علی غش کرد باز آمد به هوشُ
به دستورات احمد داد گوشُ

ادامه داد پیغمبر به سختی 
که برتن کن علی از صبر رختی 

علی جان جبرئیلم این خبر داد 
اگر دیدی به خانه شعله افتاد 

اگر دیدی که شد دست تو بسته
اگر پهلوی زهرا شد شکسته

اگر دیدی که او‌ نقش زمین شد 
اگر شش ماه ات سِقطِ جنین شد

علی جان! استقامت داری یا نه؟
برای داغ طاقت داری یا نه؟

به اشک همچو‌ باران گفت مولا 
الا ای صاحب اوصاف والا

اگر چه امتحانی سخت دارم 
به غیر طاعتت حرفی ندارم

علی باید شود سنگ صبورت 
فقط دارم سؤالی از حضورت 

اگر که دین حق باقی بماند 
چه باکی کوثر و ساقی نماند 

صبوری میکنم ای نور دیده
کنم صبری که هرگز کس ندیده 

دراین ساعت حسین آمد کنارش
حسن أمد به چشم اشک بارش

یکی بر سینه احمد فتاده
یکی بر پای جدش سر نهاده

چه گویم شرح صَدرُ المصطفی را
چه گویم روضۀ وجه و سرا را

به زیردست وپا، بس دست و پا زد
حسین آن‌لحظه مهدی را صدا زد

*امیر المؤمنین حرفاشو زد، دَرِ حجره باز شد، ابی عبدالله اومد... عادت داشت اومد رو سینۀ پیغمبر نشست، سینه محتضر باید سَبُک باشه، امیرالمؤمنین دست برد حسین رو بر داره، چشمان پیغمبر باز شد، فرمود: علی جان بذارحسین بمانه، حسین آرامِ قلب منه .....*

یا رسول الله! بشنو این سخن 
مانده بود جسم‌ حسینت بی کفن 

روز عاشورا میان قتلگاه
 پیش چشم زینبش با سوز و آه 

شمر روی سینه اش بنشسته بود
استخوانهایش همه بشکسته بود 

*من یه جمله روضه بخونم: یا رسول الله! حسین آرامش قلب شماست، گفتی حسین رو برندارن، با حسین احساس سَبُکی میکردی...
اما حسینت کربلا، یه وقت چشمش رو‌ باز کرد دید سینه اش سنگین شده، یه نفر با چکمه روی سینه اش نشسته...
محاسن حضرت رو‌گرفت، خنجر به حلقوم گذاشت، کار گر نشد پاشد بدن رو برگرداند، شروع کرد از قفا ضربه زدن... یه وقت همۀ لشگر دیدن یه سری بالا رفت ..ای حسین ..*

.