نمایش جزئیات

سینه زنی حضرت زهرا سلام الله علیها کربلایی حسین طاهری

سینه زنی حضرت زهرا سلام الله علیها کربلایی حسین طاهری

دست در دست حسن بود که بیرون آمد  
مِهر با ماه از اشراقِ مدینه سر زد 
 
سوی مسجدبه شُکوه و عظمت گشت روان 
گوییا حیدر کرار رَوَد در میدان 
 
نه به کف دشنه و نه خنجر و تیغ و عَلَمی  
قصد کرده است کُند فتح فدک را به دَمی 
 
گام مردانه او لرزه به عالم انداخت  
گرد و خاکِ ره او خیبر دیگر می ساخت 
 
کوچه ها گرم تماشای خداوند جلال 
عرش در زیر قدمهاش رسیده به کمال 
 
خطبه آغاز شد و با سخنش شد محشر 
ذوالفقار آخته انگار علی در خیبر 
 
محضر هیبت او کوه اُحد زانو زد  
آسمان سجده به خاکِ قدم بانو زد 
 
بانگ زد دست از این خواب گران بردارید 
هر چه دارید همه از من و حیدر دارید 
 
سر این سفره اگر روزی خود را بستید 
همگی ریزخورِ حیدر و زهرا هستید 
 
گردش چرخ فلک نیز به دستانِ علی است  
در رگ و ریشه ي زهرا به خدا جانِ علی است 
 
اگر از بند به بندِ تن من جان برود  
نگذارم که علی بی کس تنها بشود 
 
به رُخِ سرخ و  پریشانی این گیسویم  
تا زمانی که نفس هست علی میگویم 
 
حُرمت نان و نمک حقِ علی بود علی 
غرض از باغ فدک حقِ علی بود علی 
 
آنچنان تیغ کلامش نفس از دشمن برد  
عاقبت پرچمِ حیدر به سر مسجد خورد 
 
تا شنیدند حقیقت به رهش افتادند 
با خجالت فدکِ فاطمه را پس دادند 
 
حسنش بود که تکبیرِ مکرر می گفت 
و اِن یکاد از نفسِ حضرت مادر می گفت 
 
افرین بر تو بر خطبه ي تو، مادر من  
همه دیدند چطور آمده قرآن به سخن  
 
دست در دست حسن بود که بیرون آمد  
بعدِ چندی همه دیدند که لبخندی زد 
 
گرچه زن بود ولی نیست چو او مردِ غیور 
کوچه ها از قدمش پر شد از احساس غرور 
 
ناگهان سایه ي یک پَست به دیوار افتاد  
بند بندِ فلک از دست ستم شد فریاد 
 
تیره شد کوچه و در شهر سکوتی پیچید 
دست شب رنگِ سیاهی به رخ دهر کشید 
 
کوچه ای تنگ و دلی سنگ خدا رحم کند  
حضرت حوریه و جنگ، خدا رحم کند 
 
می وزید از دل کوچه خبری سرخ و کبود  
دیده ای تنگ حرامی به فدک دوخته بود 
 
دوربر را نظری کرد نباشد خبری  
یا مبادا! که ازاین ره گذرد رهگذری 
 
هر چه مادر به عقب رفت عدو پیش آمد  
عاقبت تکیه به ناچار به دیواری زد 
 
ناگهان سایه ي دستی روی خورشید افتاد  
پسرش سینه سپر کرد مقابل اِستاد 
 
جگر شیر حسن داشت ولیکن افسرد 
دستی از روی سرش رد شد و بر مادر خورد 
 
ضربه ای از دو طرف بود و خسوفی پُر درد 
رحم بر بی کسی فاطمه دیوار نکرد 
 
آنچنان زد که فلک پر شده از ناله چنین  
همه گفتند به هم عرش خدا خورد زمین
 
تلخ این بود حرامی به‌ خودش می بالید 
تلخ تر اینکه به اشک‌ِ حسنش می خندید
 
با تمسخر نظرش سوی حسن تا افتاد 
پاره های فدکِ فاطمه را دستش داد 
 
گفت این حقِ شما، خنده کنان رفت که رفت
مانده باقی حسن، با غرورش همش نعره زنان رفت‌که رفت
 
با پروبال و شکسته نفسش بند آمد 
نفس هم قدم‌ هم نفسش بند آمد 
 
راه میرفت وبه لب داشت به زحمت سخنی
حَسنم حرفی از این قصه مبادا بزنی 
 
 شاعر :موسی علیمرادی 
 
یارب نصیب هیچ غریبی دگر نکن 
داغی که گیسوان حسن را سفید کرد
.