نمایش جزئیات
مدح ویژۀ ولادتِ حضرت رقیه سلام الله علیه به نفس سید مهدی میرداماد
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهید
السَّلاَمُ عَلَیکِ یا بِنْتَ ثَارَ الله
السَّلاَمُ عَلَیکِ یا رُقیه
پریوشی كه غزل خوانِ مهربانی هاست
سه ساله دختركِ خانواده ی زهراست
شبِ ولادت او، روزِ مرگ نومیدیست
شروع لحظه ی تحویلِ سالِ خورشیدیست
شِكوفه های بهاری مُریدِ خنده ی او
شِكفتن گلِ مریم نَوید خنده ی او
چه انعكاس شِگرفی، نگاه او دارد!
از آسمانِ نگاهش، ستاره می بارد
نمازِ پنجره ها سمتِ كعبه ی چَشمش
حواسِ آیینه ها پرتِ جذبه ی چَشمش
ستاره ها به رقیه سلام می كردند
برای دیدن او ازدحام می كردند
رِجالِ اهلِ كهف، خوابِ نازِ امشب را
به پلك مُنتظر خود حرام می كردند
زنان پاك سرشت قبیله ی مریم
به احترام مقامش؛ قیام می كردند
و شاعران علی دوست تمام جهان
قصیده گفتن خود را تمام می كردند
فرشته ها به قنوتش دخیل می بندند
فقیرهای بهشتی چه آبرومندند!
طوافِ قاصدكان گردِ او تماشایی ست
شكوه فاخرِ اعمالِ حجِّ شیدایی ست
به خاک بوسی خاكش، هزار سرو بلند
بر آستانه ی گهواره سر فرود آرند
چِكیده شَهد گل از غنچه ی تَکلُّمِ او
مسیر باد صبا كوچه ی تبسم او
نسیم، شانه ی صبحِ حریرِ گیسویش
عقابِ قلبِ اباالفضل گیر گیسویش
*اینکه میگن عباس" کاشِفَ الکَربْ عَنوَجهِ الحُسینِ"هر وقت ابی عبدالله غم وغصه وجودش روفرا می گرفت، یه نگاه به قمر منیر بنی هاشم میکرد غصه از دلش می رفت رقیه هم "کاشِفَ الکَربِ عباس بود، انقدر عمو این دختر رو میخواست هر وقت دلِ عباس رو غصه می گرفت یه نگاه به رقیه میکرد ....
این دختر انقدر خواستنیه، یه عمو میگفت، دل عمو رو میبرد ..*
گلِ سرِ شبِ این كودكِ، شكر شیرین
ستاره های درخشانِ، زهره و پروین
صدای گریه ی او شرحِ آیه های بهشت
رِسد زِ پیرُهنش عطر جانفزای بهشت
نگاه فاطمی اش، باغِ خاطرات حسین
سِرشك دیده ی او، باده ی حیات حسین
عقیله آمد و قنداقه را به دستش داد
حسین ذوق كنان یادِ مادرش افتاد
به گریه گفت: غم از دیده ی ترم رفته
نگاه كن چِقَدَر او به مادرم رفته!
#شاعر : وحید قاسمی
دختری آمد از قبیله ی نور
نذر راهش سبد سبد احساس
صورتش مثل قابِ نرگس بود
سیرتش روحِ صد گلستان یاس
هر فرشته که می رسید از راه
یا اگر جبرئیل می آمد
به پَر روسریِ گلدارش
تا ببندد دخیل می آمد
تا که لب را به خنده وا می کرد
دل هر آفتاب را می برد
هر دلی را به لطف لبخندش
به خدا تا خودِ خدا می برد
*خیلی این بچه شیرین بود بعضی وقتها،وقتی یه آدمی به یه کاری معروف باشه مثلا فقط پیرهن روشن بپوشه، یه بار که پیرهن تیره تنش کنه یادِ همه میمونه.این دختر انقدر شیرین زبون بود، انقدر خوش خنده بود،انقدر شیرین بود، این روزای آخر فقط ساکت خیره خیره نگاه میکرد اشک میریخت. عمه میگفت یه خورده با من حرف بزن، یه کلمه بگو دلم آروم شه سرش رومیاورد بالا میگفت من بابامو میخوام......*
ساره ، آسیه ، هاجر و مریم
زائر هر شبِ نگاه او
و شکوهِ تمام آیینه ها
گرد و خاک غبارِ راه او
به صفاتِ حمیده اش سوگند
آیینه دار حُسنِ زهرا بود
خاک راهش شفای هر دردی
او مسیحا تر از مسیحا بود
آسمان مدینه ی دل را
مهر و ماه و ستاره، کوکب بود
بین این خانواده این دختر
همه ی عشقِ عمه زینب بود
نه فقط عشقِ حضرت زینب
آرزو و امیدِ عباس است
زینتِ آسمان آبیِ
شانه های رشید عباس است
جلوه دارد میان چشمانش
همه ی مهربانی ارباب
گل بریزید آمده از راه
دخترِ آسمانی، ارباب