نمایش جزئیات
روضه عبدالله بنحسن علیه السلام اجرا شده شب پنجم ماه مبارک رمضان به نفس حاج مهدی رسولی
میگن: وقتی همه توخیمه ناله میزدن، عبدالله اومد توخیمه دید داداش قاسمش نشسته، گفت: داداش! خوش به حالت، گفت: عبدالله! چرا گریه میکنی؟ گفت داداش دیدی عمو بهت چی گفت، چی گفت داداش؟دیدی بهت گفت: تو هم فردا شهید میشی... داداش! اگه فردا من شهید نشم چیکار کنم؟ اینقده این آقازاده اضطراب داشت. ابی عبدالله بیشتر از بچههای خودش به این بچه ها محبت می کرد. اون روز آخری که قاسم رفت، همه رفتن. علی اصغر هم رفت، ابی عبدالله داشت می رفت میدان یه نگاه کرد گفت: زینب! این بچه یه کاری دست خودش میده، دستش رو رها نکنیا، لذا دستش تو دست عمه زینبشش بود.
بی بی هرچند دفعه اومد از خیمه بالا تل زینبیه برگشت این بچه هم با عمه میومد بالای تل برمیگشت. تو همین رفتن وذاومدنا یه دفعه زینب دوید، یهو یه نگاهی کرد...*
نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت
نه سید الشهدا بر جدال طاقت داشت
*ابی عبدالله با صورت زمینخورد همین که ابی عبدالله افتاد یه لشگر هجوم آوردن، هرچی نگاه کرد دید ریختن سر عمو. عمه! رهام کن عمه!، عمه! دستم رو ول کن، یهو دستش رو کشید دوید. زینب هم پشت سرش شروع کرد دویدن، دویدن طرف میدان ...
از زیرِ پلکهای پُرِ خون
دیدم دویدی، تو میدون
گفتم که زینب ای خواهر
امانتیم رو برگردون
بَرش گردون، باباش رو به رومه
بَرش گردون، کارِ من تمومه