نمایش جزئیات

مراسم قرآن بر سر گرفتن ویژهٔ شبهای قدر اجرا شده شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال ۱۴۰۱به نفس کربلایی سید رضا نریمانی

مراسم قرآن بر سر گرفتن ویژهٔ شبهای قدر اجرا شده  شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال ۱۴۰۱به نفس کربلایی سید رضا نریمانی

"اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِکِتَابِکَ الْمُنْزَلِ وَ مَا فِیهِ وَ فِیهِ اسْمُکَ الْأَکْبَرُ وَ أَسْمَاؤُکَ الْحُسْنَى وَ مَا یُخَافُ وَ یُرْجَى أَنْ تَجْعَلَنِی مِنْ عُتَقَائِکَ مِنَ النَّارِ".

*همچین‌که فرعون داشت غرق میشد، داد میزد میگفت: موسی کمکم کن، موسی بهش مَحَل نداد. خدا وحی فرستاد: موسی! چرا جواب فرعون رو‌ نمیدی؟ جواب فرعون رو بدم؟! ادعای خدایی کرده، این همه گناه و معصیت، این همه اذیّت؟ فرمود: موسی اکه یه بار من رو صدا میزد من جوابش رو میدادم. این همه تو رو صدا زد یه بار می گفت، خدا کمکم کن، کمکش میکردم. موسی تو‌ خلق نکردی کسی رو که بفهمی من دارم‌ چی میگم. من نمیخوام بنده هام بسوزن. آخه چقدر تو‌ مهربونی... * 

 قرآن را بر سر بگذارید...

"اللَّهُمَّ بِحَقِّ هَذَا الْقُرْآنِ وَ بِحَقِّ مَنْ أَرْسَلْتَهُ بِهِ وَ بِحَقِّ کُلِّ مُؤْمِنٍ مَدَحْتَهُ فِیهِ وَ بِحَقِّکَ عَلَیْهِمْ فَلا أَحَدَ أَعْرَفُ بِحَقِّکَ مِنْکَ."

 *خدایا! امشب به خوبا نگاه می کنی ان شاالله چِشمت منم بگیره. میگه امام سجاد علیه السلام ماه رمضان همه ی خطاهای غلامانش رو تو‌دفتری، برگه ای یادداشت میکرد. روز عید فطر که میشد این خطاهای غلامانش رو می آورد. میگفت: این خطاهارو شما کردین، من همه رو روز عید میبخشم. شما هم بگید: خدا! علی بن الحسین بخشید، ماهم از علی بن الحسین می گذریم.....*
 
امشب ما از همه گذشتیم حالا اومدیم ده مرتبه با همه ی هستیمون خودمون رو‌ خرج کنیم، یه ساله منتظریم این شب برسه.....* 

ده مرتبه : بِکَ یا اللّهُ

*خدا به پیغمبر فرمود: پیغمبر! یا رسول الله! اگه تو برا بنده ها دعا کنی من هم همه شون رو می بخشم. پیغمبر رحمتُ اللّهِ الواسِعه است. خیلی این آقا عجیبه.. یه وقتی ملک الموت اومد جونش رو بگیره ازش اذن گرفت، گفت: آقا! 
‌ اجازه میدین میخوام جونتون رو‌ بگیرم؟ نه، اجازه نمیدم باید بری از خدا بپرسی، وضعیت امت من، بعد از من چی میشه؟ جبرئیل رفت وبرگشت، گفت:خدا سلام رسونده، گفته امّتت دستِ خودت، قیامت شفاعتشون با خودته، پیغمبر یه خنده ای کرد، گفت حالا میخوای جونم رو بگیری، بگیر. تا اومد روح‌ پیغمبر خدا رو قبض کنه، گفت عزرائیل برا همه اینقدر سخته؟ گفت: آقا! شما تازه راحت ترین جان رو‌داری میدی، سختی برا شما نیست. گفت: ببینم امّت من همین قدر سختی میکشن؟ ملک الموت گفت: بیشتر از اینه، بدتراز اینه. میگه آقا یه نگاهی به عزرائیل کرد و گفت: از من رو سختتَرش کن، امتم رو راحتر .امتم راحت جون بدن ...*
  
ده مرتبه: الهی بِمُحَمَّدٍ
ده مرتبه:  الهی بِعلیٍّ

*امام باقر فرمود: پدرِ من امام سجاد اینقدراز عبادت خدا گریه میکرد که امام باقر میگه این ردِّ گریه ها ی پدرم رو‌صورتش جا انداخته بود. زخم شده بود. همین آقا که اینقدر عبادت می کرد میگه من خجالت می کشم بخوام با امیرالمؤمنین اشک‌ و عبادتم رو‌ مقایسه کنم. یه‌ جایی امام صادق فرمودن‌: هیچ کدوم از ما اهل بیت حِلمی که جدِّ ما امیر المؤمنین داشت، ما نداشتیم.هیچ‌کدوم از ما حلم‌ و عِلم‌ امیرالمؤمنین رو‌نداریم .... آره مگه میشه زنش رو جلوش بزنن صبر کنه چیزی نگه؟ بایدم حِلمش زیاد باشه... قربونت برم‌ که دستات رو بستن... 
امشب تو بَستر هی میگفت: سرم درد میکنه، تازه میفهمم زهراجان! روزای آخر یه دستمال به سرت بسته بودی ...* 

 ده مرتبه: الهی بِفاطِمَةَ
ده مرتبه: الهی بِالحَسَنِ
ده مرتبه: الهی بِالحُسَینِ

*مسیحی بود شتر داشت اومدن بهش گفتن، ما میخوایم بریم‌ کربلا، میشه ساربون مابشی؟ گفت باشه.. کارش این بود ساربونی میکرد. درِ دروازه ی کربلا که رسیدن شترا رو بستن اینا دیدن وسیله خیلی دارن، گفتن اینم‌ که مسیحیه دین ما رو‌ نمیشناسه، بهش گفتم میشه از این وسیله های ما مراقبت کنی ما بریم زیارت و برگردیم‌؟ گفت باشه، پول بیشتر میگیرم! گفتن هرچی پول بخوای بهت میدیم از اینا مراقبت کن. گفت: باشه مراقبت میکنم‌. اینا رفتن زیارت و برگردن، ساربون خوابش برد یهو دید قیامت محشریه، همه دارن یکی یکی به دستای بی بی شفاعت میشن، اینم‌ مونده. گرفتنش خطا کردی گناه کردی، دینِتم که اینجوریه. غل و زنجیر به دست و پاش زدن دارن‌ میبرن سمت آتیش جهنم، یهو ابی عبدالله گفت: صبر کنید. کجا دارن میبرنش؟ ملائکهٔ عذاب گفت: آقا! این پرونده اش سیاهه. گفتن: نه! این یه چیزی پیش ما داره، این یه روزی از وسیله های زائرای ما مواظبت کرده...
قربونت برم آقا! میگه از خواب پرید هرجوری بود خودش رو رسوند کربلا ، اینا دیدنش. تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت من کاری به شماها ندارم، دیگه دینم رو عوض کردم. این آقا! عجب آقایی است! یه‌ کسی از وسیله های زائرش مواظبت بکنه اینجوری قیامت تحویلش میگیره. نمیدونم با گریه‌ کُناش چیکار میکنه؟ .....*

ده مرتبه: الهی بِعلیّ بنِ الحُسینِ
ده مرتبه: الهی بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ
ده مرتبه: الهی بِجَعفَر بنِ مُحَمَّدٍ
ده مرتبه: الهی بِموُسی بنِ جَعفَرٍ

«هرزمانی در دیارم‌ حسِ غربت میکنم 
می روم مشهد سه روزی استراحت می کنم 
ای علی موسی الرضا هر دفعه میایم حرم‌
 تا دوساعت با کبوتر هات صحبت می کنم»  

ده مرتبه: الهی بِعلیِّ بنِ مُوسی

*رفتی حرم‌ امام‌ رضا، از در باب الجوادش وارد شو بگو‌ آقا! به عشق جوادت از این در وارد شدم....*
 
ده مرتبه: الهی بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ
ده مرتبه: الهی بِعَلِیِّ بنِ مُحَمَّدٍ
ده مرتبه: الهی بِالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ 

الا ای دلبرِ صحرا نَوردوم             
کجا آیم شبی دورت بگردوم

دلم‌گرفته، حاجتِ مرا روا نمیکنی
در این دلِ شکسته ام برو بیا نمی کنی

امیرِ بی قرینه ام‌، نشسته غم به سینه ام
غمِ فراق را بگو‌ چرا دوا نمی کنی؟

*امشب کجایی؟ آقاجان! نجفی؟ نمیدونم‌، کربلایی؟ نمیدونم، مدینه ای؟ نمیدونم، حرم امام رضایی؟ نمیدونم، بالاخره تو جمعی که امشب اینجا اومدن یه خوب پیدا میشه، به خاطر اون خوب امشب بیای یه سری به ما بزنی. "يا وَلِيَّ اللّهِ ! إنّ بَيْنى وَ بَيْنَ اللّهِ عز و جل ذُنُوبا لا يَأْتى عَلَيْها إلّا رِضاكُمْ" امشب تا رضایت تو‌نباشه‌ کار ما راه نمیافته، امشب تا تو راضی نشی خدا نمی بخشه. یابن الحسن! غلط کردم....غلط کردم...*

"لَیْتَ شِعْرِی أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوَی بَلْ أَیُّ أَرْضٍ تُقِلُّكَ أَوْ ثَرَی أَ بِرَضْوَی أَوْ غَیْرِهَا أَمْ ذِی طُوًی عَزِیزٌ عَلَیَّ أَنْ أَرَی الْخَلْقَ وَ لا تُرَی وَ لا أَسْمَعَ لَكَ حَسِیسا وَ لا نَجْوَی"
 
ده مرتبه: الهی بِالحُجَّةِ

"اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِى الاَْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرينَ."

آقا امام زمان(عج) فرمود: یه جا میام‌، اونجایی که نام عموم عباس برده بشه. مثل امشبی امیرالمؤمنین عباسش رو صدا زد. بچه ها رو صدا زد گفت:همه بیاین، همه‌جمع شدن. دست عباس رو گرفت از یه طرف هم دست ابی عبدالله رو‌ گرفت، گذاشت تو دست هم. عباسم! دارم یه حرفی بهت میزنم، مواظب این حسین باید باشی! گفت: آقا! چشم...

شاگرد شیخ انصاری میگه: سالها سه تا حاجت داشتم‌ گفتم‌ حرم عباس چله بگیرم‌. از نجف اومدم کربلا حرم‌ حضرت عباس(ع) چهل شب حرم‌ رفت و آمدم‌ کردم‌ چله‌ گرفتم. شب آخر دیدم یه زن عربی بچه تو بغلش آورد گذاشت نزدیک‌ ضریح‌، تندی کرد، گفت: آقا! من دیگه خسته شدم هی این طرف و اون طرف دکتر رفتم. خودت بگیر این بچه رو‌ هرجور که میدونی شِفاش بده. دیدم یه کیسه ی دارو‌ هم‌ دستش بود اونا رو‌ هم سمت ضریح پرت کرد. یهو‌ دیدم این که تندی کرد، بچه ای که فلج بود، بلند شد پرید تو بغل مادرش، بچه رو گرفت رفت، خیلی بهم بَر خورد. گفتم آقا چهل شبه دارم میرم میام‌، حاجتم برآورده نمیشه. این زن اومده توهین میکنه، تندی هم‌ میکنه، اینجوری حاجتش رو میدی؟ حالا که این‌جور شد میرم نجف حرم شکایتت رو به بابات علی میکنم. میگه راه افتادم بیام‌، دیدم شیخ انصاری تو دروازه ی شهر نجف جلومو‌ گرفت، گفت: کجا بودی؟ نکنه رفتی حرم‌ عباس تندی کردی؟ گفتم‌ تو‌ از کجا میدونی؟ میگه خواب بودم‌ تو‌ عالم رویا، آقا صدام زد گفت: شیخ بلند شو برو‌ جلو اون‌ شاگردت رو‌ بگیر. گفت: مَحَل ندادم دوباره خوابیدم، بار دوم، بار سوم، نهیبی به سرم زد. شیخ! با توأم میگم بلند شو برو‌ جلو شاگردت رو‌ بگیر. چرا آقا؟ چی شده؟ فرمود: این داره میره آبروی من رو‌ جلو بابام‌ ببره‌. من یه عمر پیش بابام با آبرو بودم‌ ..بهش بگو‌هر چی میخوای بهت میدیم، فقط حرم‌ بابام نرو.....

 شبِ عاشورا که شد، عباس دید از تاریکی ها یه نفر داره میاد.. داد زد گفت:کی هستی؟  گفت‌:خواهرتم عباسم! اومد کنار عباسش نشست. گفت: داداش!  یادته اون شبی که بابام‌ دست منم‌ گذاشت تو‌دستِ تو؟ آره خواهرم‌ یادمه، یادته چقدر سفارش منه‌ زینب رو به تو‌کرد؟ چرا این حرفا رو‌ میزنی؟ چی شده؟ داداش! می ترسم فردا کسی دور حسینم نباشه.. نمیدونم وضعیت ما چی میشه؟ عباس از جا بلند شد، گفت: خواهرم! فردا روزگار همه اشون رو تباه میکنم... بهشون نشون‌ میدم من‌ پسرِ علی هستم... سرم بره قولم نمیره.....
همچین که کنارِ نهر علقمه زمین افتاد ابی عبدالله اومد بلندش کنه، گفت :نه داداش! بزار همین‌جا بمونم، این یه ذره آبرو هم که  جلو‌ بچه‌هات دارم‌ خراب نکن. من به بچه ها قول دادم آب ببرم.. نتونستم...
خودش گفت این روضه رو بخونید... هر شخصی که میخواد از بالا بلندی زمین بیوفته دستاش رو‌ سپرِ صورتش میکنه... صورتش، بدنش، آسیب نبینه.. قربون آقایی برم که با صورت، بدون‌ دست به زمین افتاد...ای حسین....