نمایش جزئیات

زمزمه وتوسل به امیرالمؤمنین علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام االه علیه ویژهٔ شبهای قدر به نفس حاج میثم مطیعی

زمزمه وتوسل به امیرالمؤمنین علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام االه علیه ویژهٔ شبهای قدر به نفس حاج میثم مطیعی

چیزی نخواست از من، تا لحظه‌ی آخر
حتی همون، لحظه که داشت، می‌سوخت کنارِ در
شرمنده ام، من تا ابد، از اون چشای تر

چیزی از اینکه زمین خورده، به من نگفت
از اینکه تو کوچه‌‌ها سیلی، زدن نگفت
درد دلهاشو به هیچ‌کس جز، حسن نگفت

یه بار نگفت، از اون همه غم
نگفت نگفت، از قامتِ خم
که می‌دونست، شرمنده میشم

«نرو نرو سپاه حیدر، پر از غمه نگاه حیدر»

خیلی مدارا کرد، با فقر من هم ساخت
پای دل، حیدر نشست، با این همه غم ساخت
اما یه بار، شِکوه نکرد، با روزیِ کم ساخت

بخشید رختِ عروسی‌ شو هم، برا خدا
با دستاش نونِ تازه می‌پخت، برای ما
تنها لبخندش رو می‌بخشید، به مرتضی

یه بار نگفت، علی بریدم
این آخرا، نگفت خمیدم
یه شکوه هم، ازش ندیدم

«نرو نرو سپاه حیدر، پر از غمه نگاه حیدر»

با بودنِ زهرا، خونه بهشتم بود
حتی اگر، که قلب من، لبریزِ از غم بود
حتی اگر، که قامِتش، از غصه‌ها خم بود

یک دفعه هم توو کوچه من رو، صدا نکرد
اما دستم رو یک لحظه هم، رها نکرد
حتی واسه عذاب این شهر، دعا نکرد

خدا ببین، دلم شکسته
دلم از این، ستم شکسته
که قدِّ همسرم شکسته

کاشکی میشد بمونی زهرا
آخه هنوز جوونی زهرا

دستم به بازوش خورد 
آتیش گرفت جونم 

#شاعر: رضا یزدانی

*آخه امیرالمؤمنین به بچه‌ها گفته بود آروم‌گریه کنید، مردم صدامونو‌ میشنون، شاید دوباره بیان شما روهم بزنن، بچه ها آستین به دهان گریه می کردند. یه وقت دیدن علی دست از غسل کشید، اسماء داره نگاه میکنه، امیرالمؤمنین برگشت روبه دیوار هی دستِ مُشت کرده به دیوار میزنه. علی! بلند گریه نکن... آخه نگاه کن این بازوی ورم‌ کرده و کبود رو ببین ....*

وقتی صدای در میپیچه تو‌خونه
حس میکنم، باز خونه رو آتیش میسوزونه

*هرکی میاد در خونه ی ما، بچه ها میترسن، هر کی در میزنه بچه ها همدیگه رو‌نگاه میکنن، میگن اینا یه ذره در میزنن بعد در رو میشکنن، بعد در رو‌ می سوزونن.....*

حس میکنم افتاد رو خاک‌ مادر، غریبونه

*آقای مهربونم، آقای کریمم، اون شب چه اتفاقی
 افتاد؟ اون روز چه اتفاقی افتاد؟...*

«این کودکت چه دیده که زار میزند
هی دستِ مشت کرده به دیوار می زند

به هر جا مادری از شوق دست طفل خود گیرد
در این‌کوچه‌ گرفته طفل دست مادر خودرا

*چی گفت امام‌حسن؟ ...*

اون‌ روز شکست انگار تو‌کوچه‌ غرور من
خیلی گریه کردیم با یادش من و حسن 
آخه یه زن رو پیش بچه اش نمی زنن

ای بی حیا ببند چشاتو
پایین بیار اینجا صداتو
از رو‌ چادر بردار پاهاتو 

 *اینجا اومدن‌ داخل خونه ی حضرت زهرا پا رو‌چادر حضرت گذاشتن، گذشت و گذشت، زید بن اَرقم میگه: کوفه نشسته بودم عُبیدالله ملعون نشسته بود سرِ ابی عبدالله رو براش آوردن، اول بلند شد سر رو‌ برداشت گذاشت روی زمین. گفتم‌: خدایا! میخواد چیکار کنه؟ یه‌وقت  پاش رو بلند کرد گذاشت روی صورت امام‌حسین، صدا زد :حسین! چه زود پیر شدی؟ یه وقت یکی گفت پا تو بردار من خودم دیدم پیغمبر این لبها رو‌ میبوسید... *