نمایش جزئیات
روضه و توسل ویژهٔ اربعینحسینی اجرا شده به نفس حاج مجتبی رمضانی
کرم کردی مرا ای دوست با خود آشنا کردی
جدا از بیگانه و با خویش آشنا کردی
به سائل رشک بردم تا که در کویت قدم می زد
به شاهان ناز کردم تا مرا بر خود گدا کردی
*حسين جانم! من اون گدايي هستم كه دَرِ هر خونه اي رو نميزنم، من اون گدايي هستم كه دستم رو هر جايي دراز نميكنم...*
کم از آنم که با یاد تو خود را آشنا سازم
نمی دانم چرا با خود تو من را آشنا کردی
*اين همه آدم حسابي، اين همه آدمِ خوب، چرا من رو تحويل گرفتي؟...*
ندانستم چه گویم تا قبولِ درگهت افتد
سخن ناگفته، بر رويم دَرِ رحمت تو وا كردي
*هنوز باهات حرف نزده بودم، هنوز اسمت رو صدا نزده بودم جوابِ من رو دادي...*
من آن بودم که در دارالشفایت درد آوردم
تو آن بودی که دردِ بي دوايم را دوا کردی
*حسين جان!...*
حالا که از تعلقِ خود کنده آمده
حالا که از گناه سرافکنده آمده
در واکنید نوكرِ شرمنده آمده
آلوده ای فراری و یک دنده آمده
مثل همه مرا بپذیری چه میشود
امشب اگر که دست بگیری چه میشود
درسینه ام هزار و یکی راز مانده است
دام گناه پیشِ رویم باز مانده است
بااین که کم به ساعت پرواز مانده است
آقا گدات روی پله ی آغاز مانده است
*يه ذره هم مثل شهدا بشيم بد نيست، مي گفت: شهيد بني عامريان، شانزده سال سن داشت، تركش خورده بود، خون زيادي ازش رفته بود، مدام بي هوش ميشد و به هوش مي اومد، اما به جاي اينكه هر وقت به هوش ميآد كمك بخواد، هي مي گفت: اذان گفتن يا نه؟ من هنوز نماز نخوندم...*
اینجا همیشه اهل کَرَم جود می کنند
اینجا همه بدون ضرر سود می کنند
گفتی به دل جلا بده، گفتم به روی چشم
گفتی که دل به ما بده، گفتم به روی چشم
گفتی به من بُکا بده، گفتم به روی چشم
گفتی به من بها بده، گفتم به روی چشم
پس نوبت تو آمده من را صدا بزن
پایینِ نامه ام سفر کربلا بده
ازمون گرفتن اون سحرارو
شلوغي هاي نجف كربلارو
روز و شب فكرم اينه كه خدايا!
كي گرفته تو حرم جايِ مارو
خنده ميشنه رو لبهام زوري
من دارم از دست ميرم اينجوري
منو به بابُ القبله برگردون
دارم آتيش مي گيرم از دوري
با دوري از حرم دل خونمون نكن
صاحب خونه از خونت بيرونمون نكن
يا دافِعَ البلاء، سلطانِ كربلا...
*مي دونيد اولين زائر امام حسين جابر بوده كه نابينا هم بوده، عطيّه ميگه: من و جابر با يكي از غلام ها حركت كرديم اومديم كربلا، جابر با آبِ فرات غسل كرد، دست جابر رو گرفتم اومديم كنارِ قبر، جابر صدا زد: عطيّه! دستِ من رو بذار روي قبر، دستش رو گذاشتم روي قبر، سه بار صدا زد: يا حسين!... از هوش رفت، به هوش اومد، يه گِله كرد از امام حسين، گفت: حسين! ديگه جوابِ دوستت رو نمي دي؟ من صدات كردم، بعد خودش جواب خودش رو داد، گفت: جابر! چه توقعي داري، چطور جوابت رو بده، سر كجاست؟ بدن كجاست؟...
عطيّه ميگه: ديدم از دور سياهي داره مياد، گفتم: جابر! از دور سياهي مي بينم، دشمن نباشه؟ جابر به غلامش گفت: برو جلو ببين كيه... برو اگه خطري باشه سريع به ما بگو، اما اگه امام زين العابدين باشه، من به اين شكرانه تو رو آزادت ميكنم، رفت و برگشت، گفت: جابر! علي بن الحسين داره مياد، كاروان اُسرا برگشته...
ديدن اين اين زن و بچه ها نرسيده به قبر خودشون رو روي زمين ميندازن، جابر پاي برهنه رفت به استقبال امام زين العابدين، بعد امام سجاد بعد از ديدن جابر شروع كرد از كربلا براش گفتن، صدا زد: "يا جابر! وَ اللَّه قُتِلت رِجالُنا " جابر! مرداي مارو كشتن" وَ ذُبِحَت أطفالُنا " اطفالِ مارو ذبح كردن" وَ سُبيَّت نِسائُنا" جابر زنهاي مارو به اسارت بردن...
امون از بي كسي، خدا نكنه يه مرد بالا سَرِ يه زن نباشه، خدا نكنه يه بچه بي بابا بشه، اي دادِ بيداد، بميرم برا اون سه ساله اي كه همش بغل عموش بود، آخه بزرگ زاده بود، كمتر از گُل بهش نگفته بودن، اما يه روزي رسيد گوشه ي خرابه، گفت: عمه! اين بچه هاي شامي دارن ميرن خونه هاشون، اين مردها كي هستن همراهشون؟ عمه ي سادات فرمود: رقيه جان! اين مردا باباهاشونن، دارن ميرن خونه... گفت: عمه جان! مگه ما خونه نداريم؟ عمه! مگه من بابا ندارم؟ اي حسين!...*
.