نمایش جزئیات
روضه و توسل ویژهٔ شهادت اباالمهدی آقا امامحسن عسکری علیه السلام اجرا شده به نفس حاج عباس حیدر زاده
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً
ای آفتاب مهرتو روشنگر وجود
در پیشگاه حکم تو ذرّات در سجود
نور تو بُوَد مشعل کانون کاف و نون
روزی که هیچ جلوه ی شمس و قمر نبود
اى مير عسكرى لقب، اى فاطمى نسب
آن را كه نيست مِهر تو از زندگى چه سود
این افتخار گشته نصیبت که از شرف
در خانه ی تو مصلح کل دیده بر گشود
قربان ديده اى كه به بزم تو فاش ديد
جاى قدوم عيسى و موسى و شيث و هود
اى قـبـلـه ی مـراد كه در بـركـةُ الـسَّـبـاع
شیـران به پیش پـاى تـو آرند سر فرود
*امام عسکری علیه السلام سالها زندان بود، یکی از زندانبانها خیلی انسان نانجیب و پستی بود. به دستور خلیفه تصمیم گرفت حضرت عسکری رو ببرد مقابل شیران درنده، به گمانش اینکه شیران درنده حمله میکنند حضرت رو از بین میبرند. هر چی تو تاریخ اومده همسرش بهش اصرار کرد این کار رو نکن فرزند پیغمبر خداست اما گوش نداد. امام عسکری علیه السلام را آورد وارد قفس شیران درنده کرد، نگاه میکرد دقت میکرد فکر میکرد الان شیران درنده حضرت رو میدرند اما دید حضرت با آرامش تمام،میان شیران ایستادن به نماز، شیران درنده دور حضرت حلقه زدند ملتمسانه نگاه به قد و بالای حضرت میکنند...
یا امام عسکری شیران درنده احترام کردند دور شما رو گرفتن آقاجان، اما چه گرگهای درنده ای بودن کربلا، یکی نیزه میزد، یکی شمشیر میزد، یه عده سنگ میزدند، یه عده پیرمردا با عصا میزدند...*
پر میزند دوباره دلم در هوای تو
دارم هوای بوسه به صحن و سرای تو
اذن دخول خوانده دلم تا کنی نظر
زائر شوم دوباره سوی سامرای تو
ای دومین حسن چون حسن ذره پروری
پر میشود دو دست گدا از عطای تو
هم تو غریب هستی و هم مرقدت غریب
اما غریب نیست دمی آشنای تو
دشمن نهاد به زندان و بی خبر
از آنکه هست عالم امکان برای تو
مانند مادرت به جوانی شکسته ای
آید به گوش ناله ی وا اُما از صدای تو
*میدونین امام عسکری چند سالشون بود؟ بیست و هشت سال داشت اما زهر کاری با حضرت کرد بدنشون میلرزید. حتی آبی که دارو داشت رو نتوانست میل کنه. به غلامش فرمود: برو تو حجره، پسرم رو بگو بیاد، میوه ی دلم رو بگو بیاد...*
کاسه ی آب بدستم بنگر میلرزد
زهر افکنده شرر بر جگرم مهدی جان
*آقا زاده ی پنج ساله ای امروز دور بابا میگرده، هی میگه: بابای غریبم...
اما غریبتر از بابا خودِ امام زمان است...*
بعد من سر به بیابان بگذاری شب و روز
باشد از حالت زارت خبرم مهدی جان
میان این همه دشمن چه ها کند مهدی
ز غربت پسر من خدا خبر دارد
*سر بابا رو روی زانو گذاشت، بگم یا امام عسکری؟ سرت روی زانوی عزیز دلبندت بود آقا ، اما من فدای اون سری که بالای نی رفت." أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ"...حسین...
«صلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ»