نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت زینب سلام الله علیها اجرا شده ۱۴۰۱به نفسِ حاج‌محمد رضا طاهری

روضه و توسل به حضرت زینب سلام الله علیها اجرا شده ۱۴۰۱به نفسِ حاج‌محمد رضا طاهری

به سر رسید دگر داستان غربت من
کجایی ای سبب خنده ی ولادت من

عزیزِ مادرِ من یار با محبت من
همیشه دیدن روی تو بوده عادت من

مریضِ درد فراقم بیا عَیادت من
چقدر بار مصیبت به شانه بردم‌ من

*امشب بیشتر از همه ی شما، شهدای مدافع حرم گریه میکنن،اونایی که غیرتشون اجازه نداد حتی یه کاشی از کاشیای حرم حضرت زینب ،بخواد کم بشه جونشون رو گذاشتن تو این مسیر، اگر اینا بودن نمیگذاشتن بدن عمه ی سادات غریبانه دفن بشه...
بی بی گفت حسین جان!یه نفر نیست دیگه بخواد زیر تابوتمو بگیره، هم بچه هام هم برادرام هم بچه های برادرام همه جلو چشمم پرپر شدن حسینم...*

خدا گواست که یکسال و نیم‌ مُردم‌ من
چه غصه ها که برای تنت نخوردم‌ من

تو روی خاک و به بادها سپردم‌ من
مرتبت کنند ای نخل سرو قامت من

*با رفتنت حسین جان طوری شکسته شدم که حتی عبدالله جعفرم منو نشناخت.سر داخل محمل خودم کرده بود از من سوال میکرد. صدا زد بی بی ! شما خانوم من زینبو ندیدی؟ گفتم عبدالله حق داری منو نشناسی، تا خودمو معرفی کردم اولین سوالش این بود بی بی !چرا انقدر شکسته شدی ؟؟گفتم عبدالله جات خالی بود جلو چشمای خودم، داداشم دست و پا میزد..*

تو رفتی و غمِ داغ تو بر جبین افتاد
چقدر پشت سرت خواهرت زمین افتاد

به ضربِ تیر گلوی تو از طنین افتاد
بلند مرتبه شاهی ز صدرِ زین افتاد

دمِ شهادت تو شد دمِ شهادت من
«من اونروز تو گودال جون دادم حسین جانم»

زخاطرم نبرم چشمهای گریان را
نگاه حسرت و سوزِ دل یتیمان را

به کوفه طرز پذیرایی ز مهمان را
سرت به نیزه تلاوت نمود قرآن را

شکست رأس تو از دست رفت طاقت من

شدیم وارد شامِ خراب، یادت هست؟
به بازوی من خسته طناب،یادت هست؟

به آستین که گرفتم حجاب، یادت هست؟
تو را زدند به قصد ثواب، یادت هست؟ 
زدند لطمه به روی تو و به عزّت من

 در مجلس یزید، سر داخل تشته، روایت نوشته ابی عبدالله چشمای نازنینش، داخل تشت شروع کرد دور تا دور مجلسو دیدن ، همه رو داره میبینه، اما تا نگاهش افتاد به خواهرش زینب، دید بااین وضع، تو مجلس نامحرم، یوقت دیدن حسین ،چشماشو بست یعنی خواهر خجالت زده اتم. از گوشه ی چشم ابی عبدالله اشک جاری شد. 
همه رو گفتم باهات داداش، بزار یه دونه از سختترین مصیبتهای این سفرم برات بگم..*

منو غم و منو ناله ،امان از این غربت
کفن نداشت سه ساله امان از این غربت

فدک نبود و قباله امان از این غربت
رُخش کبود چو لاله امان از این غربت

«گذاشت داغ، روی داغِ بی نهایت من»

*نوشتن دوجا فقط عمه ی سادات نماز نافله اش رو نشسته خوند یکی شبِ شام غریبان، زیر یک خیمه ی نیم سوخته بود وقتی همه رو جمع کرد زیر این خیمه، یک به یک سر شماری کرد دید سه ساله نیست یک مرتبه از جا بلند شد فرمود:خواهرم، ام‌کلثوم ،باید بریم دنبال بچه ی ابی عبدالله، چقدر این خانوم این مسیر و رفت بین دشمن و برگشت، یه لیفِ خرما آتش زدن، ام کلثوم جلو جلو، عمه ی ساداتم پشت سر، شاید دست رو شونه ی ام کلثوم‌گذاشته، یوقت دیدن صدای ناله اش داره از گوشه ی گودال میاد...«سندش کتاب سحاب رحمت. »
یوقت دید این بچه کنار بدن بی سر بابا نشسته، هی صدا میزنه ابتا، ابتا،...عمه ی سادات تعجب کرد. تو این صحرا،چطور این بچه،ندیده که کجا باباش رو زمین افتاده؟!بغلش کرد میبوسیدش،هی میگفت عزیز دلم ،آخه چطور گوشه ی گودال اومدی؟چطور باباتو پیدا کردی؟صدا زد: عمه! من میگفتم أبتا...،یوقت دیدم از اینجا صدایی میاد نَفسی، جونم عزیزدلم..
جون از پاهای عمه ی سادات رفت، دیگه نتونست نماز نافله رو ایستاده بخونه ،نشسته خوند، یجای دیگم وقتی این بدنو داخل قبر گذاشت نگاه کرد همه ی بدن کبوده، وقتی بدن رو دفن کرد جان از پاهای زینب رفت....*