نمایش جزئیات
روضه و توسل به حضرت زینب سلام الله علیها به نفسِ شهید عادل رضایی
از بس که نالیدم دگر تاب و توان نیست
ام المصائب را کسی آرام جان نیست
طالب به آن بودم بمیرم با حسینم
اما همیشه این زمانه مهربان نیست
*یک سال و نیمه بعد از حسین داره گریه میکنه، یک سال و نیمه آب میبینه گریه میکنه، یک سال و نیمه بچه شیر خوار میبینه گریه می کنه، یک سال و نیمه دختر سه ساله میبینه گریه می کنه. آخ داداشم!..*
از ماجرای کربلا مویم سفید شد
بعد از برادر زینبی روی جهان نیست
بعد از نمازی که نشسته خوانم هر شب
جز نام زیبای حسین ورد زبان نیست
*چه زینبی، چه حسینی، چه خواهر و برادری. پنجاه و شش سال داشت زینب، ابی عبدالله پنجاه و هفت سال. یعنی پنجاه و شش سال زیر سایه برادر زندگی کرد، شرط ضمن عقد گذاشت برا عبدالله شوهرش، گفت زینب هرجا حسین بره باهاش باید بره، نکنه بگی نه! من هرجا حسینم بره باهاش میرم...*
جسمش همانند دلم در کربلا ماند
جز پیروهن از یوسف زهرا نشان نیست
*این پیروهن قصه داره..اومدن پیش امام سجاد علیه السلام، گفتن آقا جان: معذرت میخواهیم، غلط کردیم، نفهمیدیم شما رو اذیت کردیم. چکار کنیم از ما راضی بشی؟ حضرت فرمود: راضی نمیشیم، اما چند تا کار رو باید انجام بدید. اول اینکه چند تا مرکب خوب بیارید ما رو برگردونه مدینه، دوم اینکه هرچی غنیمت از ما گرفتید همه شو برگردونید. همه غنایم رو آوردن آماده حرکت، امام سجاد دید زینب تکون نمیخوره از جاش. عمه جان چی شده؟ چرا نمیای بریم؟ گفت: عزیز برادرم!هنوز امانتی من رو نیاوردن، من تا امانتیم رو نگیرم از اینجا تکون نمیخورم. چیه امانتیت عمه جان؟ گفت بگو بهشون خودشون میدونن. یکیشون رو صدا زد گفت: عمه جان من امانتیش رو میخواد. رفت و برگشت. دیدن یه تیکه پارچه آورد به دست زینب داد. زینب تا نگاهش کرد رو چشماش گذاشت. هی میگه حسین..
یک سال و نیم زینب با این پارچه گریه کرد. میدونی این پارچه چیه؟ عبدالله میگه: لحظات آخر عمر خانم دیدم این پارچه رو هی رو چشمام میذاره، هی گریه میکنه. گفتم برم ببینم چیه! جلوتر اومدم دیدم پیراهن خونیه برادرش حسینه.. یک سال و نیم با خاطرات حسینش زندگی کرد. داداش!*
روی بلندی با خودم اینگونه گفتم
این حق جان خاتم پیغمبران نیست
در بزم ناپاک یزید فریاد کردم
اجر تلاوت ضربه های خیزران نیست
وقتی که گم شد در اسارت آن سه ساله
دیدم که ضجر در لابه لای کاروان نیست
هرشب میان مجلس اشکم بگویم
ویرانه جای دختر شیرین زبان نیست
تا لباس رو گرفت آماده ی حرکت شد. سوار ناقه شد. دیدن پرده ی ناقه رو کنار زد. صدا زد آی مردم شام ما میریم اما یه امانتی بین شما میذاریم. این دختر سه ساله تو خرابه امانتی ماست. شب ها سر مزارش یه شمع روشن کنید...
اصلا تمام هستی زینب حسین بود
یک سال و نیم روی سر من سایه بان نیست
گفتم کنار جسم سقایم به عَلقم
خواهر حریف خنده ی شمر و سنان نیست
من هرچه دیدم جز به زیبایی نبود و
جز شکرلله ورد دیگر بر زبان نیست
شاعر مرتضی عابدینی
هرجای تاریخ رو نگاه میکنی اسم زینبه، کنار بستر زهرا نام زینبه! کدوم زینب؟ همون زینب که وصیت کرد مادرش زهرا، به جای من زیر گلوی حسینم رو ببوس. جلوتر میای، کنار بستر علی زینبه! کدوم زینب؟ همون زینبی که امیرالمومنین نزدیک خانه رسید گفت زیر بغل هامو رها کنید زینب نبینه. دخترها بابایی اند. یه زخم رو دست باباشون نمیتونن ببینند. جلوتر بیا، کنار بستره امام حسن زینبه! کدام زینب؟ همون زینبی که نذاشتن بدن تیرخورده برادر رو ببینه. جلوتر بیا، کربلا زینبه! کدام زینب؟ همون زینبی که گفت تا صدای الله اکبر داداشم رو میشنیدم دلم قرص بود داداشم زنده است. یه وقت دیدم صدای هلهله بلند شد... ای خدا چه خبر شده؟ زمین و زمان داره میلرزه. یه نگاه کرد دید یه سری بالای نیزه است. یا حسین...
سری به نیزه بلند است در برابر زینب
خدا کند که نباشد سر برادر زینب
*دیگه کجا اسم زینبه، یه جایی اسم زینب دل عاشقاش رو بدجور داغون میکنه. میدونی کجاست؟ بذار بگم حالا که داری گریه میکنی. ورودی کوفه و شام اسم زینبه! کدوم زینب؟ همون زینبی که امام سجاد فرمود: از پشت بام ها سنگ به زن و بچه ها و عمه ام زینب میزدن. همون زینبی که امام سجاد میفرمود خاکستر داغ روی سر ما میریختن. کدام زینب؟ همون زینبی که امام سجاد به سهل صاعدی گفت یه پولی به نیزه دارها بده حرکت کنند. انقدر چشم نامحرم...*
مگه یادم میره من بودم و یه عده دشمن
مگه یادم میره من بودم و چشم نامحرم
مگه یادم میره من بودم و یه مشت حرامی
مگه یادم میره من بودم و سنگ های شامی
مگه یادم میره من بودم و سر رو نیزه
*یک سال و نیم این خاطرات جلو چشم زینب، گریه میکرد. حسین حسین میگفت. دستت رو بیار بالا، قبلش آغشته به اشکت کن. بگو خدایا برا زینب گریه کردم. فرج امام زمان، سلامتی رهبرمون، شفای مریض ها، برای نزول باران رحمت الهی، چند مرتبه بلند بگو یا حسین...