نمایش جزئیات
روضه و توسل به حضرت زینب سلام الله علیها ویژه شب جمعه اجرا شده سال ۱۴۰۱ به نفسِ سید مهدی میرداماد
گل زخم های پیکرِ صد پاره ی حسین
آیات بی شماره ی قرآنِ زینب است
سرهای نوکِ نیزه همه دسته های گل
تنهای پاره پاره، گلستان زینب است
*بابا این زینب به دنیا اومده تو بغل حسین بوده، همه ی مدینه میدونستن علاقه ی این خواهر به برادر چگونه ست، هر دختری برا ازدواجش شرط داره، حق طبیعیش هم هست اما یه دخترو تو این عالم پیدا کن شب عروسیش بگه، شرط من اینه، به عبدالله بن جعفر گفت عبدالله من هیچی ازت نمیخوام، فقط عبدالله من از حسین جدا بشم میمیرم، عبدالله یه روزی حسینمو نبینم آب میشم، پژمرده میشم، کجای دنیا دیدید یه خواهری به این شکل؟ همه ی مدینه میدونستن، اگه زینب حسینشو به مرگ طبیعی از دست میداد، همه ی مدینه بهش حق میدادن دق کنه و بمیره. مرگ طبیعی کجا، گودال قتلگاه کجا..
آن نیزه ای که خصم به قلب حسین زد
زخمش هنوز بر دلِ سوزان زینب است
ای تشنه لب حسین حسین
عشق زینب حسین حسین
*زینبی که یه روز حسینشو نبینه، یک سال و نیمه از حسینش جدا شده، یه سال و نیم نوشتن بعد کربلا، کی باورش میشد، یه روز ده روز یه ماه یک سال و نیم حسین جان زینب مونده بدون تو، کی باورش میشه؟
*یکی از سخت ترین لحظه های سفر کربلا لحظه ایه که میخوای از کربلا خداحافظی کنی، وقتی دستتو میاری بالا...*
خداحافظ ای برادر زینب
خداحافظ سایه ی سر زینب
یعنی میش یه بار دیگه بیام هی میری تو حرم هی میای کفشاتو میپوشی، هی میری تو خیابون، هی دوباره برمیگردی، انگار دلت نمیاد خداحافظی کنی، هی با حسرت نگاه میکنی، یعنی نکنه دیگه نیام، نکنه سفر آخرمه، نکنه بمیرم و دیگه نبینمت...چند روز مگه کربلا رفتی؟ دو روز نه سه روز نه یه هفته، اصلا روایت داریم کربلا زیاد نمونید. سه روز میری کربلا به حرم حسین عادت میکنی، صبح میری نماز ظهر میری نماز شب میری زیارت، سه روز حسینو میبینی سختته ازش جدا بشی..
امان از دل زینب.... پنجاه و چهار سال میدید حسینش کنارش ایستاده. امان از اون لحظه ای که نیزه ها رو کنار زد...*
او میدوید و من میدویدم
او سوی مقتل من سوی قاتل
او مینشست و من مینشستم
او روی سینه من در مقابل
او میکشید و من می کشیدم
او از کمر تیغ من آه باطل
*یه نگاه کرد دید زینب بالا تلِ زینبیه، دستاشو گذاشته رو سرش.. هیچ مقتلی ننوشته لحظه ای که سر از بدن ابی عبدالله جدا کردند رو کسی دیده باشه، حتی زینب.. ابی عبدالله اشاره کرد.. تا نگاه کرد دید زینب بالای تل داره نگاه میکنه، حسینه، پنجاه و چهار سال زینبو بزرگ کرده،میدونه این زینب این صحنه رو ببینه دق میکنه، میگن با چشماش اشاره کرد زینب برگرد.. بعضیا نوشتن حضرت فرمود: "اِرجِعی اُخَیَّ اِلَی الفُسطاط" خواهرم برگرد، تو باید کوفه بری، شام بری، اینجا رو نبینی خواهرم.. زینب برگشت، امر امر امامه، نمیتونه اطاعت نکنه، دو سه قدم اومد عقب، هنوز به خیمه ها نرسیده، یه دفعه دید زمین داره میلرزه، یه نگاه کرد..
سری به نیزه بلند است در برابر زینب
خدا کند که نباشد، سر برادر زینب
*عبدالله جعفر میگه هر چی بهش گفتم خانم جان بذار بسترتو ببرم داخل حجره.. هوا گرمه، گفت: نه عبدالله، برو بستر منو زیر آفتاب پهن کن. گفتم چرا؟ فرمود: خودم دیدم سه روز بدن حسینم زیر آفتاب، و بی کفن روی خاک کربلا بود...