نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت علی اکبر علیه السلام اجرا شده شب بیست_وهفتم ماه مبارک رمضان به نفسِ سید رضا نریمانی

روضه و توسل به حضرت علی اکبر علیه السلام اجرا شده  شب بیست_وهفتم ماه مبارک رمضان به نفسِ سید رضا نریمانی

یک علی آمد به میدان لشگری را مات کرد
جُون توسل بر علی و مادر سادات کرد
 
بی مهابا صف شکن طوفان حیدر را ببین!
مجتبی و فاطمه، شبه پبمبر را ببین!

لشگری را ضربه‌هایش رهسپار خاک کرد
"لا فتی الا علی" در معرکه کولاک کرد 

آنچنان شمشیر زد شد زنده یاد ذوالفقار 
چاره‌ای لشگر ندارد در مصافش جز فرار 

با وجود یک علی تنها نمی ماند ولی
کوری چشم حسود از پا نیفتاده علی

کربلا میلرزد از یاحیدر تکبیر او
انتقام سیلی زهراست هر شمشیر او
 
رفت خیمه گفت بابا تشنه‌ام آبی بده!
بی‌قرارم بر دل بی تاب من تابی بده 

مِهر زهرا بود آب اما حسین آهی کشید
شبه خاتم تشنه بود اما فقط خاتم مکید

به هر میدان دوباره محشری را زد رقم
یکصدوهشتاد تن را کشت تیغش دست کم 

وای از آن ساعتی که چشم‌هایش تار شد!
بی‌رمق شد از عطش کار علی دشوار شد

لشگری آمد بی هوا یک ضربه بر فرقش نشست
هیبت طوبی‌ای آن صورت زیبا شکست
 
مرکبش او را به سمت قتلگاهش برد آه!
یاد کوچه پیکر او ضربه‌هایی خورد آه!

اسم کوچه آمد و کوچه برایش باز شد
گفت: یازهرا! دهانِ زخم هایش باز شد 

بعد سنگ و تیر و نیزه نوبت شمشیر شد
غارتش آغاز شد صدها علی تکثیر شد 

غیر بوسه آرزوی دیگری زینب نداشت
جای سالم در تنش اندازه‌ی یک لب نداشت

با این تن شکسته که عصای بابا نمیشی
یه جوری ریختنت به‌هم، روی عبام جا نمیشی
این اولین باره دیدم، جلو بابات پا نمیشی

رسیدم بالای سرت ولی، چه سری و چه پیکری!
تو اکبری یا اصغری؟ دسته گلم چه پرپری!

میبنی کار دنیا رو علی؟ گل روی دست باغبون
پیر شدم از داغ جوون، دارن میخندن بهمون 

«آه! علی اکبر علی اکبر علی اکبر....»

میبردنت به روی دست، من دنبالت کشون کشون 
آه ای خدا الآن دیگه، مرگ حسین رو برسون!
این دومین باره میرم، تشییع جنازه‌ی جوون 

از وقتی رسیدم بالا سرت، از وقتی جسمتو دیدم
لحظه به لحظه دم به دم یاد مدینه افتادم

مثل مادر شد کل پیکرت هم زخم صورت هم رو دست
هم نیزه تو سینه ات نشست هم استخوانات که شکست

«آه علی اکبر علی اکبر علی اکبر ....»

*خودشو انداخت رو بدن جوونش، بعضیا گفتن حسین جون داده. اما یه مرتبه دیدن یه دستی اومد رو شونه‌ی حسین. تا سر و بلند کرد دید زینبشه. یه جمله به علیش گفت.صدا زد علی جان!..*
 
"خیز و از جا، آبرویم را بخر!
عمه را از بین نامحرم ببر!"

*زینب جان چجوری از دم خیمه تا اینجا اومدی؟ نگفتی این نامردا نگاهت میکنن؟
یبار تو کوچه‌ها داداشم حسن دیده مادرمون رو بین نامحرما، برامون بسه! دیگه نمیخوام اون صحنه پیش بیاد. هرکاری کرد دلش آروم نشد. سر علیش رو تو بغل گرفت. سر علیش رو به زانو گذاشت اما دلش آروم نشد. همه دیدن خود حسین خم شد این صورتش رو گذاشت به صورت جوونش هی صدا میزنه "ولدی! ولدی!"*