حمایت از واحد فنی سایت باب الحرم : شماره کارت 5892-1013-5929-2857 به نام علیرضا ملکی

نمایش جزئیات

روضه و توسل ویژهٔ شهادت امام صادق علیه السلام اجرا شده۱۴۰۲ به نفسِ حاج‌ مهدی رسولی

روضه و توسل ویژهٔ شهادت امام صادق علیه السلام اجرا شده۱۴۰۲ به نفسِ حاج‌ مهدی رسولی

گویند روزی در بر کنزالخلائق
شمس الضحی بدرُ الدجی قرآن ناطق

سهل خراسانی دم از ایثار جان زد
دم از فراوانی خیلِ شیعیان زد

حضرت برای آنکه او هشیار گردد
از خواب غفلت لاجرم بیدار گردد

گفتا دری از معرفت بر او گشودم
گفتا تنور خانه را روشن نمودم

فرمود بر مرد خراسانی به لبخند
باید که خود را در میان شعله افکند

زیبد که اوج جان نثاری را نشان داد
با طیب خاطر در میان شعله جان داد

این امرِ حضرت سهل را افتاد مشکل
کی می توان کَند از زن و فرزند و جان دل

آه از نهادِ سهلِ بیچاره بر آمد
دانست عمری لاف عشق و عاشقی زد

کو تاب آتش کو توان جان نثاری
کو استقامت کو شکوه بردباری

از حبِّ دنیا شد دچار روسیاهی
با آه و ناله گشت گرم عذرخواهی

چون گشت روشن سستی آن ادعایش
حضرت کریمانه گذشتند از خطایش

ناگه یکی از شیعیانِ پاک مولا
از عاشقانِ خاص، سینه چاک مولا

هارون مَکی آن حواری یگانه
نزد امام صادق آمد صادقانه

از امر حضرت عاشقِ بی غل و بی غش
افکند خود را در میان موجِ آتش

این کیست چون پروانه مست شعله ها شد
با ذات حق پیوسته و از خود رها شد

این کیست بی چون و چرا فرمان پذیرفت
در دم به دستور امام خود بلی گفت

حضرت بدون هیچ گونه انفعالی
می گفت از حال و هوای آن حوالی

گویا که حضرت بوده عمری در خراسان
اما هَماره سهل، حیران و هراسان

فرمود حضرت بعد چندی با اشاره
برخیز و بر احوال هارون کن نظاره

برخاست تا از حال هارون گردد آگاه
اما میان موج آتش دید ناگاه

آتش ز سوز عشق او از هم گسسته
هارون میان شعله ها خندان نشسته

پرسید حضرت سهل را ای اهل ایمان
مانند هارون چند تن دارد خراسان

گفتا در آن وادی به صد صحرا و هامون
پیدا نمی گردد یکی مانند هارون

خاک شلمچه خاک فکه خاک مجنون
امواج سبز و آبی اروند و کارون

صد طایفه بگذشته از جان دیده، آری
هارون مکی ها فراوان دیده، آری

جمعی بسیجی بود اگر پروانه تو
آتش نمی زد خصم بر کاشانه تو

اگه آقامون اومد اول با هم رفتیم مدینه اگه انتقام گرفتیم اگه بعد فرمود: بریم کربلا، رفتیم کربلا انتقام گرفت دلِ رباب خنک شد اون وقت ما روضه خونا شما گریه کنا برا چی میخوایم گریه کنیم ؟ یعنی دیگه روضه تعطیله؟ نه قربونت بشم اتفاقا چون روضه رو خوب نفهمیدیم اینجوری سوال میکنیم. انتقام گرفتیم تازه روضه خونی ها میخواد شروع بشه. تا همین الآنش ما روضه میخوندیم، امید داریم یه روزی انتقام بگیریم اما میدونی روضه چیش خیلی سخت میشه ؟ فاتحانه روضه بخونیم. استخون سوزه. مثلا چجوری بهت بگم برات جا بیفته...یه روز مادره رفته خرید تو کوچه زمین خورده. پسرش از سفر برگشته تو کوچه قدم میزنه می بینه همه دارن یجوری نگاش میکنن. دست یکیو میگیره میگه چتونه؟ چرا هرکی منو می بینه قایم میشه ؟ میگن والله هیچی نشده نگران نشید. یه ذره حال مادرت خوب نیست. چی ؟ حال مادر من خوب نیست ؟ زمین خورده بخدا کسی با مادر کاری نداشت. فقط زمین خورده. بدو بدو میاد تو خونه زانو میزنه چی شده عزیز دلم. بگو ببینم کی زده ؟ میگه شلوغ نکن پسر. هیچکی نزده.میگه نه بهت میگم کی زده ؟ می بینی گریه فاتحانه رو ؟ تازه وقتی انتقام گرفتیم میخوایم جمع بشیم یه دل سیر برات گریه کنیم....

*کجا بودن اون چهار هزار شاگرد درِ خونت آتیش گرفت؟ غربته! کی گفته امام صادق علیه السلام یار داره...سدیر صیرفی میگه:آقا دستمو گرفت گفت بریم بیرون. من هی گفتم آقاجان جهاد کنیم. ببین مساجد پره مسلمانه. حب شما همه عالمو گرفته. گفت چقد من یار دارم؟ گفتم ده هزار، گفت ده هزار تا! گفتم آقا صد هزار تا. آقا فرمودن: صد هزار تا! گفتم آقا بلکه جماعتی در همه کره زمین امروز به فرمان شمان... امام صادق علیه السلام لبخند زد. گفت باشه من میرم بیرون با من میای ؟ با آقا رفتم. میگه اومدیم اومدیم رسیدیم یه جایی کنار برکه ای میگه دیدم یه چوپانی داره یه گله کوچیکی رو میچرونه. گفت: والله اگه تعداد این بزغاله ها ما یار داشتیم قیام می کردیم. میگه آقا رد شدن عمداً ایستادم شمردن، دیدم هفده تا بیشتر نیستن....*
*ریختن تو خونه امام صادق علیه السلام اینا هم عادتشونه. آدم که  میخواد بره در خونه یکیو آتیش بزنه که خبر نمیکنه. بی خبر اومدن پشت در خانه. اهل خونه، زن و بچه همه مشغول کار روزمره بودن یهو دیدن آتیش از در خانه بلند شد. تا غلاما، امام صادق، مردان خانه بیان بیرون،
میگن آتش سرایت کرد به دهلیز. وارد خانه شد. تا وارد خانه شد این دختر بچه ها ترسیدن از این حجره به اون حجره شروع کردن دویدن. بالاخره با یه زحمتی آتش خاموش شد. اما دیدن امام صادق علیه السلام وسط آتیش قدم برمیداره صدا میزنه.." أَنَا اِبْنُ أَعْرَاقِ اَلثَّرَى أَنَا اِبْنُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ "یه گوشه نشست... *

 عادتش بود. می بینی داره درس میده چشمش میفتاد گوشه مجلس، میگفت درس تعطیله. چی شد آقا داشتی درس میدادی به ما؟ می فرمود: ابا هارون مکفوف اومده. هارون بیا جلو، «چشمش به روضه خون افتاده». صدا میزد.. درس تعطیله ابا هارون. بیا بشین برامون روضه بخون. روضه میخوند صدا زد ابا هارون اینجوری روضه نخون. آقا بد گفتم. بی ادبی کردم؟ گفت: نه اینجوری مقید روضه نخون. با تکلف روضه نخون. چیکار کنم آقاجان؟ میگفت دور همدیگه جمع میشید، دور قبرش جمع میشید زبون می‌گیرید اون جوری برا من روضه بخون... *

گفت آقا چرا گریه میکنی؟ الحمدلله بخیر گذشت. حالا چیزی نشده. نه دامنی سوخته. نه دختری زمین خورده. ما از اهل حرم سوال کردیم. به خودت قسم یه تار مو از سر این بچه ها کم نشده. چرا گریه میکنی آخه ؟ یه نگاه کرد گفت: اینا مشکلی نیست. من برا چیز دیگه ای گریه میکنم. برا چی گریه میکنی؟ گفت دارم برای این گریه میکنم من بودم شما بودین آتیش مهار شد چشمی به این بچه ها نیفتاد. بزرگترا بودن.. اما هنوزه هنوزه این دخترا دارن میلرزن. دارم به این گریه میکنم بمیرم برا عمه هام....تا خبر عباس اومد زینب شروع به کار کرده. گره معجر ها رو محکم کرده تا ذوالجناح برگشت دیگه زینب سلام الله علیها صدا زد کلثوم عجله کن. بچه ها اگه گوشواره ای چیزی پیشتون هست بدید. عمه چیکار داری میکنی؟ صدا زد الآنِ بیاد. ذوالجناح که اینجوری برگشته دیگه صدا از داداشم نمیاد. الآنِ برسن. تا بی بی همه اینا رو جمع کنه.. بذار امشب اینجوری روضه بخونم....*

ابی عبدالله دور خیمه ها یه خندقی کنده بود. اینا رو پره هیزم کرده بود دشمن نتونه از پشت حمله کنه. فقط خیمه گاه یه راه رفت و برگشت داشت...میگه تا خانم وسایلو جمع کرد دید سواره ها دارن میان. بی بی آمد جلو صدا زد دست به این بچه ها نمی زنید. اگه برا غارت اومدید هرچی داشتیم همینه بردارید برید. برداشتن و رفتن... غائله تمام؟ یهو دیدن سواره نظام رفت این پیاده ها، این اراذل و اوباشا اومدن. اینا همونایی که بخاطر درهم چه درهمت کردن. اینا آمدن همچین نیگا کردن دیدن تو خیمه چیزی برا غارت نمونده..
چیکار میکنه به نظرت؟ ای بمیرم برا این دختر بچه ها.. هی دل دل میکنم بگم نگم. میگم هرکی فهمید معناشو داد بزنه برا این روضه. شاید دیگه نیاز نباشه ترجمه ش کنم.*
 
 یه نیگا کرد دید بی بی داره تو دل آتیش به زور بچه ها رو میکشه.صدا زد برا چی وایسادی؟ یه حرف زد. عین تیر به قلب زینب نشست. چی گفت؟ صدا زد گفت: هرچی نگاه میکنم این خیمه صاحب نداره بریم....*