نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شب سوم محرم۱۴۰۲ به نفس سید رضا نریمانی

روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شب سوم محرم۱۴۰۲ به نفس سید رضا نریمانی

روزی به زلفت شانه میزد دست زینب
جز پنجه‌های شمر حالا شانه‌ای نیست

این‌ چندمین بار است زینب می‌شمارد
انگار که در قافله دُردانه‌ای نیست

از بس سرت افتاده از بالای نیزه
دیگر به روی صورت تو چانه‌ای نیست

عباس چشمان خودش را بسته یعنی
جای حرم در بزمِ بی‌شرمانه‌ای نیست …

*وقتی عید قربان میشه، قربانی رو انجام میدن بهت خبر میدن باید بری حلق کنی. اونایی که بار اولشونه باید سرشون و از ته بزنند، همچین که سرت و از ته میزنی، موهات و با تیغ میزنند؛ قیافه‌ت فرق می‌کنه، تغییر  پیدا می‌کنه. دیگه اگه زنگ بزنی مثلاً عرض میکنم دخترت پشت گوشی ببینتت، اولش نمیشناستت، تشخیص نمیده. میگه مامان این کیه؟!...*

*توو گودال که اومد، هی نگاه میکرد آخه سرِ حسین و موهاش و که نزدند.آخ این خنجر و گذاشت...سر تغییر کرده، این سر دیگه اون سرِ قبلی نیست. همچین که سر و آوردن توو خرابه یه نگاهی کرد؛ عمه! ما هذا؟!دید عمه روش و برگردوند؛ به سکینه خواهرش گفت:« خواهر، ما هذا»؟!
چرا تغییر کرده؟!آخه سری که از بالای نیزه رو زمین افتاد، سری که زیر دست و پای اسبا...سری که توو تنور رفته، سری که از بالای نی آنقدر سنگ بهش زدن پیشونیش شکسته؛ سری که توو مجلس شراب آنقدر با نی به لب و دندانش زده...
همه‌ی اینا یه طرف، این یکیش یه طرف. آخه سری که هر روز از نیزه دم غروب برمی‌داشتند، طلوع آفتاب به نیزه میزدند. سر و اگه یه بار به نیزه بزنی دفعه دوم، سوم دیگه تغییر پیدا می‌کنه...*

خوش اومدی، آبرو داری کردی
هرجا زمین خوردم یه کاری کردی

 هرجایی که میزدن این یتیم و 
صدا زدم بابای غیرتیم و 

میگن مثل زهرا، این بچه هم خودش مُرد
هیشکی نگفت کتک خورد،کی اشکش و در آورد؟!

حتما میگن بابا، خودش شکسته بازوش
خورده به جایی پهلوش ، سوخته خودش
سر و روش ..بابا کجایی؟؟ 

حالا که شد گوشواره‌م بِدُزدن
نذار لباس پاره رو بدزدن

همون بلایی که سَرت آوردن
شاهدِ من پیرهنیه که بردن

وقتی میگم بابا، دوست داری دخترت رو 
تکون بده سرت رو، ببین نیلوفرت رو

وقتی میگم بابا، منو بگیر توو آغوش
زجر و کنم فراموش، نَرَم دوباره از هوش
بابا کجایی؟!

بدون تو تا حالا سر نکردیم
با یکی مثل شمر سفر نکردیم

توی مسیر چند دفعه زد توو گوشم
نیزه رو می‌گرفت میذاشت رو دوشم

بابا اون دختر که، خیلی بلنده موهاش
سنگینه دست باباش، بیشتر مراقبم باش

بابا نازم کن بیشتر که، از سر شب زدم زار
خوردم زمین توو بازار، افتاده دستم از کار
بابا کجایی؟!

ای سر در خون خضاب ای لاله‌ی خوشبوی من
لطفاً از پیشم نرو امشب بمان پهلوی من

زانوانت را نیاوردی سرم بی‌بالش است
لااقل بگذار امشب سر روی زانوی من

قصد دارم وا کنم این پلکهای بسته را
کن تماشایم ولی بابا! نپرس از موی من

برنمی‌دارم سرت را چون برایم مشکل است
خورد شد با تازیانه هر دوتا بازوی من

اصلاً امشب من قراری می‌گذارم با خودت
من به ابروی تو می‌گِریم تو بر ابروی من

غصه‌ی من را نخور آنقدر محکم هم نبود
جای سیلی ماند چند شب بر روی من

شاعر: محسن ناصحی

 

همچین که سر رو آوردن توو خرابه، هرچی خونا رو از محاسن مبارک حسین پاک میکرد، دوباره خونِ تازه می‌اومد؛ دوباره مثل اولش می‌شد...
یه شبیم امیرالمومنین هرچی آب روی این بازو میریخت، هی میدید خون تازه سرازیر می‌شد...
فلذا می‌دونی چی کار کرد رقیه، یه کاری کرده مقتل می‌نویسه:« دهانش و گذاشت به دهان مبارک باباش؛ آنقدر گریه کرد، زار زد، یهو سر بریده به سخن در اومد صدا زد: دخترم بیا این طرف منتظرتم...
بعد این جمله میگن دیگه بی‌هوش شد طوری که هرچی صداش میزدند جواب نمی‌داد. هرچی این این زنها تکونش میدادن، حرکتش میدادن، دیدن انگار روح از بدنش خارج شده. جواب نمیده، تا نگاه کردن دیدن سر یه طرفه...