نمایش جزئیات

روضه وتوسل به حضرت عباس علیه السلام اجرا شده شبِ نهم محرم۱۴۰۲ به نفس سید رضا نریمانی

روضه وتوسل به حضرت عباس علیه السلام اجرا شده شبِ نهم محرم۱۴۰۲ به نفس سید رضا نریمانی

حصیر کهنه تا دور تنت پیچید..، ارزش یافت
کسی در آستانَت شِیِٔ کم‌ قیمت نخواهد دید

پس از آنکه تو را کشتند در اوج شلوغی‌ها
دگر بزم عزایت را کسی خلوت نخواهد دید

ریخت بر هم با زمین افتادنت دنیای من
دیدی آخر چشم خوردی خوش قد و بالای من!

پیش مرگِ من شدی و پیش مرگِ خواهرم
تیرخوردی نیزه خوردی جای زینب جای من

قید مشکت را بزن با من سوی خیمه بیا
بعد از این هرکس که حرف از تشنگی زد پای من

«انقدر رو‌ خاک بازو نزن 
به مشک‌ِ خالی رو نزن 
من خودت و‌ میخوام داداش 
به مشک‌ِ خالی رو نزن»

داداش داداش داداش داداش، شده کولت کنم «أخا» میبرمت
داداش داداش داداش داداش، یا مثل اکبر رو عبا میبرمت

مسجد کوفه ست اینجا یا کنار علقمه؟!
فرقِ عباس است یا فرقِ سرِ بابای من

هیچ‌ کس این گونه در بین ارازل هو نشد

*همچین که تو‌کوچه دستاش رو بستن فهمیدن علی مأمورِ به صبره شیر شدن تا دیدن هر کاری می کنن علی حرکتی نمی کنه ..فهمیدن علی مأمور به صبره،علی، علی همیشگی نیست....

کربلا هم همین جور شدن هرچی به عباس نزدیک‌ شدن با چشماش، همچین که یه چشم غُرّه می رفت همه فرار می کردن ..یه نفر داد زد از چیش می ترسید؟نه دیگه دست داره ..تیرکه تو‌ چشمش فرو‌رفته از چی می ترسید؟ همه اومدن جلو هر بغض وکینه ای که از علی و حسین علیه السلام داشتند سر عباس در آوردن..*

این خجالت چه بلایی بر سرت آورده است
 قد یک طفل است اینجا قامت سقای من

دارد از امروز خولی فکر معجر می کند
 وای بر امروز من ای وای بر فردای من

در شلوغی سر بازار بین مستها رو‌ نگردان
 روی نی از دخترِ تنهای من!

به خاطرِ رقیه، پاشو فقط اباالفضل
رو پیشونیت نوشتم، با معرفت اباالفضل

تیر اومده به سمتت، از هر جهت اباالفضل 
ای تشنه لب نمونده، چیزی ازت اباالفضل
 با معرفت ابالفضل

ای سقا که زُل زدی به آب
ای بابَ الحوائجِ رباب
با غیرت چی شنیدی الآن؟!
جون میدی با غصه‌ی طناب

نبودی چی شنیدم، رو زخم دل نمک شد
بمیرم و نبینم، سهمِ حرم کتک شد

یه تیر اومد به مشک خورد، قلبم ترک ترک شد
حلال کن آب که  می ریخت، یه ذرّه پام خنک شد

می‌بینی شدم جون به لب و
افتادم چه نامرتب و
اینجوری اگه بریم حرم
می‌شکونیم غرورِ زینب و

از خونِ من مهمتر، حفظ غرورِ زینب
تا قتلگاه خودت باش، سنگِ صبور زینب

منتظرن تموم شه، تموم زور زینب
بزم شراب کجا و، شأنِ حضور زینب

بازار و محله‌ی یهود
کاش می‌شد برن مدینه زود
می‌فرستی زنا کجا برن
برگردن با صورتِ کبود

اومد پیش داداش به من اجازه میدی برم میدون؟!
انقدر ابی عبدالله گریه کرد که این اشکا رو محاسن شریفش اومد جاری شد، یعنی تمام صورت حسین خیس اشک شد. اینجوری فرمود:« تو نشان لشکر من هستی، تو علمدار لشکر من هستی. بری لشکرم پاشیده میشه، خونه خراب میشم. 

جونم فدات آقا جان هنوز ابی عبدالله و صدا میزنه:« یا سیدی! سینه‌م به تنگ اومده داداش، دنیا برام تنگ شده، به من اجازه بده».
ابی عبدالله اینجوری جوابش و داد؛ دید بدجور عباس سینه‌ش به تنگ اومده داره خواهش می‌کنه. اینجوری فرمود:« نمی‌خوام برای جنگیدن بری؛ حالا که می‌خوای بری میدان برو برای بچه‌هام یکم آب بیار».
اومد وسط لشکر موعظه کرد لشکر و، همه دارن هو می‌کنند. جوابی نگرفت برگشت پیش ابی عبدالله. همچین که برگشت، اومد به امام اطلاع داد که من رفتم موعظه کردم، هیچ فایده‌ای نداره. 
همینجور که داشت حرف میزد، دید صدای بچه‌ها توو خیمه‌ها بلنده؛ «العطش، العطش».
سوار بر مرکب شد یه نیزه و یه مشکی برداشت، به سوی نهر فرات. چهار هزار تیرانداز دور عباس و گرفتند؛ هشتاد نفرشون و به درک واصل کرد. همچین که از مرکب پیاده شد مشتی از آب برداشت، به یاد تشنگی حسین و بچه‌های حسین افتاد. آب و رو آب ریخت، به خدا قسم تا اربابم تشنه باشه آب نمی‌خورم. بعد شروع کرد حدیث نفس بخونه...

مشک و پر آب کرد، مشک و به دست راست گرفت، همه نگاهش به سمت خیمه‌هاست. راهش و بستند؛ از همه طرف دورش حلقه زدند. شروع کرد دوباره رجز بخونه، از پشت نخلا یه نفر بیرون اومد؛ یه ضربه‌ای به دست راست عباس زد جوری که دست راست عباس قطع شد. اصلا اعتنایی نکرد که دست راستش قطع شده مشک و به دست چپ داد. همه‌ی همتش اینه آب و به بچه‌های حسین برسونه، دست چپشم قطع کردند؛ مشک و به دندان گرفت. اسب و داره می‌تازونه مشکم به دندانشه یه جوری میخواد آب و به خیمه‌ها برسونه. دیگه از هر طرف دورش و حلقه زدند؛ تیراندازها مثل بارون دارن تیر میزنند، انقدر تیر زدن همینجور که عباس این مشک و به دندان گرفته یه تیری به مشک عباس خورد. این آبا داره رو زمین میریزه یه تیری دیگه پرتاب شد؛ به سینه‌ی عباس خورد یه تیر دیگه به چشمش زدند. اینقدر بدنش تیر خورده بدنش مثل خارپشت شد...بدنش پر تیره، رو زمین افتاده. تیر توو چشم فرو رفته دستی به بدن نداره چنان از بالای مرکب زمین خورد...

کار به جایی رسید ریختن سر عباس. دیگه پاهاشم قطع کردند، یهو صدای عباس بلند شد، ابی عبدالله صدای عباس و شنید مثل باز شکاری اومد بالا سر عباسش. اما چه جوری اومد؟!نگاه کرد دید دستاش و بریدن پیشانیش و شکستند، چشماش و با تیر دریدن... نشست کنار بدن عباسش همچین که دید حسین اومده گفت:« داداش اول این خونا رو از جلو چشام پاک کن بزار یه بار دیگه جمال قشنگت و ببینم». همچین که این خونا رو پاک کرد دید از گوشه‌های چشم عباسش یه اشک جاریه، صدا زد:« عباسم تو چرا داری گریه می‌کنی»؟! من باید گریه کنم برادری مثل تو رو از دست دادم.
صدا زد:« حسین جان! الان تو سرم و بغل گرفتی، سرم رو پاهای توئه، دارم چند ساعت دیگه رو می‌بینم ..الشِّمْرُ جَالِسٌ عَلَی صَدْرِه؛ آن موقعی که شمر روی سینه ات نشسته....ای حسین...