نمایش جزئیات
روضه و توسل به راوی دشت کربلا حضرت امام محمد باقر علیه السلام اجرا شده به نفسِ حاج محمد رضا بذری
من امام هدایتم مَردم
من مسیر سعادتم مَردم
من دلیلم به کل این خلقت
من امامم به پاکی و عصمت
دورم از زشتی و پلیدیها
دورم از هر چه رجسِ این دنیا
حق به ما داده این چُنین عزّت
رزق عالم ز ما رسیده فقط
*رزق عالم.."بِیُمنِه رُزِقَالوَری و بوجوده ثَبَتَتِ الارضُ وَ السَّماء" اومد محضر امام باقر پای تاول زدشو به امام باقر نشون داد
گفت: آقا این همه راه به عشق شما اومدم
حضرت فرمود: اگر به سنگی محبت داشته باشی فردای قیامت با همون سنگ محشوری تو ما رو دوست داری فردا هم با مایی..*
کار و بار جهان به شانهی ماست
در و دیوار آن نشانهی ماست
منم از نسل حیدر و زهرا
از تبار خدیجهی کبری
گرچه ما اهل بیت زهراییم
آه! اما غریب و تنهاییم
*همه عالم، نگاهشون به دست امامه.حتی کسی که مریضه.. شَفا پیدا میکنه استشفاء به برکت وجود امام معصومه.
اما خودِ امام باقر فرمود: ما وقتی تب میکنیم یه مقدار آب خنک به تنمون میزنیم بعد مادرمونو صدا میزنیم..*
همسایهها به مُردنم انگار راضیان
دلگیر از این محله و این همجواریام
"لَزِمَتِ الفِراش نَحِلَ جِسمُها"یا امام باقر سه روز توو بستر بودی بعدِ سه روز جان دادی..قربون اون مادری برم اینمدت هر نَفَس میزد از سینهش خون میریخت.دیگه گوشتای بدنش آب شده بود.*
زخمم به یک اشاره، دهن باز میکند
شب تا سحر مراقبِ این زخمِ کاریام
*یا امام باقر تو بستر افتاده بودی دو سه روز آخر بیمار شده بودی، توو شدتِ تب میسوختی..اما شاگردات میومدن سر میزدن همه نگران حال شما بودن وقتی امام باقر از دنیا رفت. نوشتن مدینه کنفیکون شد همهی شهر بهم ریخت.اما مادرِ ما که از دنیا رفت هیچکسی از دفنش خبردار نشد..چند عیادت برا مادر ما اتفاق افتاد امسلمه اومد. کیف اصبحتِ؟ فرمود: اَصْبَحْتُ بَیْنَ کَمَدٍ وَ کَرْبٍ چهجوری شب رو به صبح رساندی؟فرمود: شب رو به صبح رساندم در حالیکه دو تا غصه داره منو از پا در میاره فرمود: "فَقدِالنبی و ظلمِ الوصی" فقدان پیغمبر و این ظلمی که به علی کردن منو شب تا صبح، بیقرار کرده منو بیقرارِ علی کرده..ام سلمه اومد عیادت بیبی دیگه کی اومد؟نوشتن عباس عموی پیغمبرم اومد. اومد عیادت وقتی رفت منزل برا مولا پیغام فرستاد.گفت: یا علی خبری شد ما رو بیخبر نذار. زنای مدینه هم اومدن عیادت بیبی،زینب تا دم در همراهیشون کرد.. رفتن..دیدن زینب نشست یه گوشه، داره گریه میکنه.هر کی میگفت چته.. حرف نمیزد زینب.تا ابی عبدلله اومد شروع کرد گریه کردن گفت: داداش تو گریه نکن. ابی عبدالله گفت چی شده؟گفت: زنا اومدن.. میرفتن، بههم میگفتن دیگه کارش تموم شد..*
همسایهها به مُردنم انگار راضیان
دلگیر از این محله و این همجواریام
پیریِ زودرس به سراغِ من آمده
برگ و بری ندارم اگرچه بهاریام
گرچه ما اهل بیت زهراییم
آه اما غریب و تنهاییم
زیر این چرخ و گنبد مینا
نیست از ما غریبتر ابدا
گرچه از داغِ زهر، تب دارم
روضهی دیگری به لب دارم
گرچه از دل غمم جدا نشود
هیچ جا مثل کربلا نشود
کربلا بودم و ستم دیدم
من هزاران هزار، غم دیدم
به زمین خوردنِ علم دیدم
دستهایی که شد قلم دیدم
مَشک خالی و آب را دیدم
گریههای رباب را دیدم
بدنِ پارهپاره را دیدم
آخ گوشِ بیگوشواره را دیدم
لحظههای غروب یادم هست
نیزه و سنگ و چوب یادم هست
جد ما را غریب کشتندش
آه مردم، عجیب کشتندش