نمایش جزئیات

روضه و توسل به دو طفلان حضرت زینب سلام الله علیها به اجرا شده شبِ چهارم محرم۱۴۰۲ به نفسِ سید مجید بنی فاطمه

روضه و توسل به دو طفلان حضرت زینب سلام الله علیها به اجرا شده شبِ چهارم محرم۱۴۰۲ به نفسِ سید مجید بنی فاطمه

قامت کمان کند که دو تا تیرِ آخرش
یک دم سپر شوند برای برادرش

خون عقاب در جگر شیرشان پر است
از نسل جعفرند و علی، این دو لشکرند

این دو ز کودکی فقط آیینه دیده اند
آیینه ای که آه نسازد مُکَدَّرش 

وا حیرتا! که دو جوانان زینب اند
یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش

*جانم زینب! والله همه ی قلم ها کم میاد، محاله تا فردای محشر بخواد از زینب بگه و بنویسه...

وقتی بی بی زینب دید برادرش غریبه، به قدری ناراحت شد، همون جوری که مادرش زهرا تربیتش کرده.. دید کسی نیست گفت خودم که هستم. تنهایی اومد وسطِ کوچه.مادرش هم اومد وسط کوچه تنهایی کمربند علی رو گرفت...

یه مرتبه بچه هاشو صدا زد، محمد و عونشُ گفت مادر بیاین، آورد تو خیمه سُرمه به چشمشون کشید، خودش لباس رزم تنشون کرد. گفت: برید امروز از دایی اجازه بگیرید برید میدان.. مادرتون سال ها منتظر همچین روزی بوده. کاش مرد بودم شمشیر می‌گرفتم میومدم وسط میدان می جنگیدم. برید از دایی تون اجازه ی میدان بگیرید، بگید ما رو مادرمون زینب فرستاده.

دو تا آقازاده اومدن جلو خیمه ی دایی شون، سر پایین مؤدب، آقا جان! دایی جان ما رو مادرمون زینب فرستاده، اجازه میدی بریم شمشیر بزنیم؟ آخه مادر وقتی لباس تنشون می‌کرد میگفت: یجوری شمشیر بزنید، انتقام سیلیِ مادرمو بگیرید. انتقام اون روزی که بابامو خونه نشین کردن بگیرید... هر شمشیری زدید به نیابت داداش حسنم شمشیر بزنید. با یه ذوقی رفتن جلو‌ خیمه ی ابی عبدالله، اما ابی عبدالله فرمود: نه! برگردید.. خدا می‌دونه که این دو تا آقازاده، چه حالی داشتن.

اومدن، مادر نگاه کرد اینجا چیکار می‌کنید، دایی اجازه داد؟ سرشونو پایین انداختن، نه مادر! دایی به ما اجازه نداد.. یه مرتبه دیدن خودش با عجله دوید اومد جلو حسین گفت: داداش! نکنه خواهرتو قابل نمیدونی. صدا زد.. عزیز دلم! شاید عبدالله جعفر راضی نباشه.بی بی صدا زد.. اتفاقا وقتی داشتیم میومدیم عبدالله جلو منو گرفت گفت زینب، هر جایی دیدی کار به جنگ کشید، اول کسایی که میدون میرن پسرای منن.... حسین جانِ مادرم اجازه بده بچه هام میدان برن جونشونو فدا کنن؛ انگاری خدا همه ی دنیا رو تو اون غم به زینب داد، فرمود: حالا که تو میگی برن، برن...*

با جان و دل دو پاره جگر وقف می‌کند 
یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش

یک دست، گرمِ اشک گرفتن ز چشم هاش
مشغولِ عطر و شانه زدن دستِ دیگرش

چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ریخت ولی زیرِ معجرش

زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا که خدا نکرده مبادا برادرش

*آقازاده ها رفتن شمشیر زدن، صدای اهل خیمه بلند شد.. اون ساعتی که این دو برادر روی زمین افتادن، ابی عبدالله مث باز شکاری اومد بالا سر این دو تا آقازاده...اما نگاه کردن از صبح هر کی رو زمین افتاد زینب میومد، اما هی چی نگاه کردن دیدن زینب نیست. اومدن دیدن گوشه ی خیمه نشسته، گفتن: خانم جان چرا نمیای به استقبال پسرات؟ صدا زد.. آخه می‌ترسم داداشم وقتی منو می‌بینه خجالت بکشه؛ ای جانم، فریاد بزن بگو.. حسین..!*

زینب همان شُکوه که ناموس غیرت است
زینب که در مدینه قُرُق بود معبرش

زینب همان که فاطمه از هر نظر شده ست
از بس که رفته این همه این زن به مادرش

زینب همان که زینتِ بابای خویش بود
در کربلا شدند پس پسرهاش زیوَرش 
 
گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات
وقتی گذشته بود دگر آب از سرش

شاعر:سیّد حمیدرضا برقعي

 

*حسین اومد خواهرشو بغل گرفت، خدا صبرت بده... همون کاری که زینب بالا سر علی اکبر با حسین کرد، اینجا حسین بغلش گرفت.. اما ساعتی دیگه، وقتی اومد وارد گودال شد....*

سری به نیزه بلند است در برابر زینب
خدا کند که نباشد سر برادر زینب

*حق بده نشناختمت، انقد بدن پاره پاره بود....حسین....!*