نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها اجرا شده شبِ چهارم محرم۱۴۰۲ به نفسِ حاج‌ محمود کریمی

روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها اجرا شده  شبِ چهارم محرم۱۴۰۲ به نفسِ حاج‌ محمود کریمی

خانه ای غرق نور می‌بینم
غم گرفتند اهل این خانه

اتفاقی مهیب رخ داده
چند روزی ست در همین خانه

ردّ خون است جای جای زمین
ردّ میخ است بر روی دیوار

این سیاهی، سیاهیِ دود است
خانه آتش گرفته ست انگار

مردِ خانه نشسته گوشه ای و
چادری را گرفته در دستش

چادری رنگ خون و خاکستر
مرد را خسته کرده از هستش

ماجرا ماجرای ناموس است
همه ی اهل خانه غم دارند

بین بستر نشسته خوابیده
چشم هایش ولی ورم دارند

موقع باز کردنِ چشمش
زخم ابرو اذیتش میکرد

لحظه های نفس نفس زدنش
درد پهلو اذیتش میکرد

خیلی آرام زد صدا و گفت
دخترم با تو صحبتی دارم

راز هایی ست در دلم باید
با تو گویم وصیتی دارم

اولاً دخترم به چادر من
پاک کن دیده ی ترت زینب

زخم هایی که خورده ام کاری ست
ماندنی نیست مادرت زینب

چند سالی که بگذرد مادر
فرق قرآن شکاف خواهد خورد

سر بابات می‌شود پر خون 
اصل ایمان شکاف خواهد خورد

چند سالی پس از غم پدرت
می‌رسد نوبت حسن، زینب

جگر پاره، تیر بر تابوت
میکُشد غربت حسن، زینب

وای از غصه ی حسینم وای
بی کس و بی پناه می‌ماند

تشنه، زخمی، غریب، بی یاور
پسرم بی سپاه می‌ماند

زینب! آن روز باش یاور او
خواهری کن خودت برای حسین

گلویش را ببوس وقت وداع
مادری کن خودت برای حسین

زینبم! اهل آسمانها آن روز
همگی کشته مرده ی عشقند

زینب آن روز دو پسر داری
دو گُلَت سرسپرده ی عشقند

اهل بیت رسول در بندِ
فتنه های نفاق افتادند

چند سالی گذشت و آن اسرار
یک به یک اتفاق افتادند

عاقبت روز واقعه که رسید
نوبت مادریِ خواهر شد

دید با چشم خویش غربت را
هر چه که گفته بود مادر، شد

شاهِ بی یار ناله ای سر داد
رعد هل مِن معین او پیچید

زینب از لابلای خیمه ی خود
اشک بر چشم ماجرا را دید

دختر مرتضی حیدری است
گفت امروز عید قربان است

پسرانم فدای دخترکت
وقت رفتن به سوی میدان است

گفتی ای شاه ارتش تو منم
ابر فیضی و بارش تو منم

تیغ در حال چرخش تو منم
خواهرم، پس بلاکش تو منم

ای محاسن سفیدِ خسته ی من
با توام یار دلشکسته ی من

بعد اکبر توان نداری که
نیمه جانی و جان نداری که

غیر اشک روان نداری که
لشکری بِینمان نداری که

بچه هایم فدای اکبر تو
پیشمرگ علیِ اصغر تو

ما که پنجاه سال غم دیدیم
کوچه و میخ و قدّ خم دیدیم

فرق بشکسته از ستم دیدیم
جگر پاره پاره هم دیدیم

جان زهرا تو را به این قرآن
سهم من را بده از این میدان

پاره های تنم فدای تنت
به فدای نخی ز پیرهنت

هر دو قربان خشکی دهنت
جانشان نذر جسم بی کفنت

پیش تو بلکه روسفید شوم
بایدم مادر شهید شوم

*حسین جانم! همه رفتن، حسین جانم! مدینه که بودیم بچه ها صبح که بیدار میشدن، ثانیه شماری می‌کردن بیان خونه ات تو رو ببینن، برن علی اکبرو ببینن، اینا هم بازیای قاسمن، الان دیگه هیچکسی نمونده، اینا هم عین خودت غیرتی ان، اگه اینا بمونن منو بزنن اینا میمیرن..*

من به جان میخرم اسارت را
میروم مجلس جسارت را

شاکرم لحظه های غارت را
بر لبم دارم این عبارت را

دَخَلَت زَینبُ عَلَی بنَ زیاد
ای برادر سرت سلامت باد

*فرمود: روضه بخون، شروع کرد روایت خوندن، تا شروع کرد، اون عالِم بزرگ نشسته، جمله ی اول از زبان روضه خون خارج شد، دخلت زینب علی بن زیاد، اومد ادامه بده فرمود: صبر کن، همین روضه برا ما بسه، که عمه ی ما وارد مجلسی شد که ابن زیاد روی تخت نشسته.. خلاصه اینا باید برن حسین جان! اگه نرن من خودم کفن به تن میکنم، نگو اینا بچه ان، اول مسیر عبدالله بن جعفر با دو تا بچه هاش داشت میومد، یه غباری بلند شد گفتن یا اباعبدالله سه نفر دارن از سمت مدینه میان، سه تا سوار دارن میان وایستیم ببینیم کیه، با همه خداحافظی کردیم یه جا وایستادیم عباس رفت با ام البنین صحبت کرد برگشت، دیگه کی داره میاد؟ حالا خانم حضرت زینب دل تو دلش نیست، هی نگاه میکرد می‌دید نجمه سرباز آورده، بچه های عقیل سرباز آورده، امام حسن سرباز فرستاده، یهو یه نفر از انتهای قافله داد زد آقا عبدالله بن جعفر با دو تا آقازاده هاش دارن میان، یه لبخند رو لب خانم اومد.. گفت: ای خدا خیرت بده، من هیچی با خودم نیاوردم. آخه بعضیا میگن مادر شهدا عاطفه ندارن، انگار از خداشه که بچه هاش رفتن شهید شدن، تو آخه نمیدونی، خبر نداری...*

«احساس سوختن به تماشا نمی‌شود
 آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم»