نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت عباس علیه السلام اجرا شده شبِ نهم محرم۱۴۰۲ به نفسِ سید مجید بنی فاطمه

روضه و توسل به حضرت عباس علیه السلام اجرا شده شبِ نهم محرم۱۴۰۲ به نفسِ سید مجید بنی فاطمه

"یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ کَرْبی بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ'' 

 خدا رحمت کنه همه ی پیر غلاما، پدر مادرامون شهدامون، اونایی که با ما همچین شبی می‌خوندن...*

سقای دشت کربلا اباالفضل اباالفضل اباالفضل 
دستش شده از تن جدا اباالفضل اباالفضل 

*دست نداره اما هر کی در خونه ش دستشو دراز کنه دیگه دستش محتاج درِ خونه ی دیگری نمیشه...*

وقتی که دید موج عطش بی حساب شد
در بین خیمه همهمه ی آب، آب شد

وقتی نگاه کرد به طفل رباب و دید
از فرط تشنگیش چنین غرق خواب شد

شمشیر را گذاشت سپس مَشک را گرفت
سقای اهل بیت چنین انتخاب شد

بر روی شانه های خود انداخت مَشک را
اذن از حسین خواست و پا در رکاب شد

سوی شریعه یک نفس و با شتاب رفت
پشت سرش هم اشکِ حرم پر شتاب شد

وقتی رسید دست در آب فرات برد
تصویر خشکیِ لب ارباب قاب شد

گفت ای فرات! هیچ خبردار گشته ای
یک قطره از تو حسرت طفل رباب شد؟

*شروع کرد با آب حرف زدن، بعضیا میگن وقتی آب رو آورد بالا خواست بخوره یاد خیمه ها افتاد نه والله، خواست با آب حرف بزنه بگه خیلی بی وفایی، تو خیمه بچه ها دارن بال بال میزنن، مگه میشه عباس از آقاش غافل باشه..*

دیگر نبود جای درنگ و نشستنی
پُر شد که مَشک از آب زمانِ شتاب شد

*زودی مَشکشو آب کرد گفت زودی برسم به خیمه.. مگه خبر نداری سکینه عموشو صدا زد مشک خالی بهش داد، همچین که برگشت گفت رباب خیالت راحت، قول عمو نشد نداره، مگه میشه عموم اباالفضل...*

*هی به خودش می‌گفت عباس مادرت یه عمر اینجوری تربیتت کرده، برا همچین روزی، عباس یادته شب بیست و یکم بابات علی، دست تو رو تو دست حسین گذاشت، بجنب بچه ها دارن بال بال می‌زنن...* 

برگشت پر امید ولی در میان راه
تیری رسید و حیف تمامش خراب شد

خالی شد و قطره به قطره امید او
آبی که بود سهم سکینه، سراب شد

فرمود که مرا بزنید و نه مشک را
خیلی در آن میانه اباالفضل عذاب شد

*دست نداشت، اما با دندوناش مشکو گرفت، گفت هر جور باشه باید خودتو برسونی به خیمه، میخوای بدونی چرا هر ناامیدی درِ خونه ش میره امیدش ناامید نمیشه؟ برا اینکه طعمشو چشیده..*

تیری به مشک و تیر دگر هم به چَشم خورد
از اسب واژگون تنِ عالیجناب شد

دستش به خاک بود و به نامردی اش زدند
دیگر عمود آمد و فصلُ الخِطاب شد

*مرحوم قزوینی هم آورده، وقتی یه روضه خون روضه میخوند گفت: تیر به چشم عباس زدن، چطور از اسب واژگون شد.. ایراد گرفت از این روضه خون، میگه همچین که روضه تموم شد رفتم خوابیدم خواب آقام اباالفضل رو دیدم، فرمود: چرا به این روضه خون اینطور گفتی..خیلی سخت تر از این حرفا بوده، می‌خوای خودم برات بگم؟ مشکو آب کردم، خود عباس داره روضه میخونه..دستامو بریده بودن، خدا نیاره یه خاری تو چشمی بره، وقتی صدمه به چشم می‌خوره اول دستتو زود رو صورتت میذاری، تیر به چشمش زدن، هر چه کرد نتونست تیرو دربیاره، فرمود: دو تا پاهامو جمع کردم، ته پیکانُ بگیرم تیرو بیرون بیارم، یه وقت حس کردم یه پایی اومد رو پاهام، گفت: بلند شو، مگه تو عباس نیستی؟ از ترسِ تو لشکر من خوابشون نمی‌بره، صدا زد نامرد وقتی اومدی که من دست ندارم، گفت تو دست نداری ولی من دارم، چنان عمود به سر زد، آی حسین... یجور به فرقش زد، همه ی سرا رو بالا نیزه زدن، فقط سر عباس دیگه رو نیزه بند نمی‌شد، سر عباسو به پهلو زدن، تو خیمه بچه ها منتظرن، الان عمو میاد، رباب ساکتش کن، هنوز به علی نگفتی عمو رفته آب بیاره...؟*