نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت عباس علیه السلام اجرا شده شبِ نهم محرم۱۴۰۲ به نفسِ کربلایی سید مهدی میرداماد

روضه و توسل به حضرت عباس علیه السلام اجرا شده شبِ نهم محرم۱۴۰۲ به نفسِ کربلایی سید مهدی میرداماد

"يا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَيْنِ اِكْشِفْ كَرْبى بِحَقِ اَخْيكَ الْحُسَيْن"

"اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا قَمَرَ الْعَشیْرَهْ، اَلسَّلامُ عَلَیْكَ يا حامِلَ لِواء الحُسَين، اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا ساقی العَطاشا، اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا کَفِیلَ زَینَبِ الحُوراء" 

گريه كردم مُطَهّرم كردند
پاكْ مانند ساغرم كردند

اسم تو آمد و دلم پَر زد
به گمانم كبوترم كردند

با نگاهي  ز چشم شهلايت
خاكْ بودم ولي زرم كردند

پدر و مادرم همان اول
نذرِ اولاد حيدرم كردند

تا كه گفتم مُحبِّ عباسم
دلِ آلوده را حرم كردند

شخص بي آبرو چنان من را
پيشِ مردم چه محترم كردند

شك ندارم كه اين محبت را
به دعاهاي مادرم كردند

سالياني است آبرو دارم
ساليانيست نوكرم كردند

يَابْنَ امُّ البنين دعايم كن
امشب از علقمه صدايم كن

دست بر سينه رو به كرب و بلا
السلام عليكَ يا سقا

قمر خانواده ي خورشيد
صدقه دارد اين قد و بالا

پسر چهارمِ امير حُنين
دست بر سينة بني الزهرا

چشم و ابروي تو سپاه حسين
كاشف الكربِ سيد الشهدا

سيزده ساله فاتح صفين
سومين بچهْ شير، شيرِ خدا

ارمني ها مُريد نام تواند
شاهدم سفره هاي تاسوعا

تو كه هستي، حسين هم آخر
شد پناهنده بر تو عاشورا

سايبانِ مُخَدّراتِ حرم
پشتْ گرميِّ زينبِ كُبري

إعطِني يا كريم، اَنَا سائل
مُستَجيرٌ بِكَ ابوفاضل

* اذن ميدان گرفت اباالفضل بواسطه ي عطش بچه ها، ابي عبدالله چند جا تو قصه ي اباالفضل گريه كرده، يه جا وقتي ميخواست بره ميدان، مرحوم علامه قزويني ميگه: ابي عبدالله داشت رو به لشكر نگاه مي كرد، رو به كشته ها، همه شهيد شدن، يه حسين مونده و يه اباالفضل، يه مشت زن و بچه ي تنها، حسين داره نگاه ميكنه، اباالفضل آروم اومد پشتِ سَرِ ابي عبدالله، آروم كنار ابي عبدالله فرمود:"هَل مِن رُخصَة؟" داداش اجازه ميدي من برم؟ تا فهميد ميخواد بره ميگن: ابي عبدالله صيحه زد، اينجا گريه كرد، يعني تو هم ميخواي بري؟ بيا يه بار بغلت كنم... ابي عبدالله فرمود: عباس! تو بري من لشكري ديگه ندارم، اگه ميخواي بري باشه اما با هم ميريم، منو تنها نذاري اينجا، من دق ميكنم از غصه ي تو....*

واي از لحظه اي كه بلوا شد
رفتي و در خيام غوغا شد

سايه ات بين نخلها گم شد
پسر فاطمه چه تنها شد

تا رسيدي كنارِ نهر فرات
علقمه در مقابلت پا شد

تا قيامت خجل ز لبهايت
خنكي هاي آب دريا شد

*عباس رسيد كنار نهر علقمه، تشنه بود، سقا بود، آب رو آوُرد بالا، شنيد صدا مياد:" العطش..." دستي كه به آب خورد، گفت: ديگه اين دست رو نميخوام، دست من خورد به آبي كه نصيبِ تو نشد، آب رو ريخت روي آب، چنان آب رو محكم روي آب زد، انگار ميخواست يه سيلي به آب بزنه، گفت: اي آب! زشيرخواره برايت پيام آوردم، پيام داده كه اي آب غيرتِ تو كجاست؟... آب رو ريخت روي آب، مشك رو پر از آب كرد، مشك رو رويِ دوشش انداخت، بعضي ها ميگن: چهارتا مشك، بعضي ها ميگن: يه مشك، مشك رو گرفت به بغل، سوار بر اسبش شد، عباس يه هدف داره، فقط و فقط رسيدن به خيمه ي اطفالِ، دشمن هم يه هدف داشت، چهار هزار نفر تيرانداز آماده شدن، روي كُنده ي زانو نشستن، هدف عباسِ، گفتن بايد مشك رو بزنيم، عباس آب نداشته باشه به سمت خيمه ها نميره، همه ي اميدش آبِ...*

جانب خيمه راه افتادي
فكر و ذكرت لبان آقا شد

در كمينت چهار هزار نفر
تيرها در كمان مهيّا شد

قدُّ و بالات كار دستت داد
چند صد تير در تنت جا شد

*يهو به خودش اومد...*

بي هوا دستِ راستت افتاد
دست چپ هم شكارِ اعدا شد

شاعر: قاسم نعمتي

*دستاش رو زدن، دستات رو بيار بالا: سقاي دشتِ كربلا اباالفضل،اباالفضل، دستش شده از تن جدا اباالفضل،اباالفضل... يهو به خودش اومد ديد مشك تو بغلشِ، مشك سالمِ، خدارو شكر كرد مشك سالم باشه دست ميخوام چيكار كنم؛ آب رو بايد ببرم به خيمه، يكي از القاب اباالفضل پدرِ مشكِ " اَبَا القِربَه "چرا؟ چون مشك رو مثل پدري كه مشك رو به بغل گرفته در آغوشش گرفت، خودش رو انداخت رو مشك، مبادا مشك تير بخوره، اما تيراندازا شروع به تيراندازي كردن، اباالفضل هي به مشك التماس مي كرد، تو وفاداري كن، علي اصغر منتظرِ، رباب منتظرِ، يهو ديدن عباس ايستاد" "فَوَقَفَ العباس مُتَحیِّرا" يه نگاه كرد ديد آب از مشك داره ميره، مشكِ آب رو زدن، ديگه ايستاد، اميدش نا اميد شد، نه ميتونست جلو بره، آبي نداشت، نه مي تونست بگرده، مشكي نداشت، دستي نداشت، چيكار كنه؟ مُتحير شد، آدم متحير ديدي تا حالا؟ آدم متحير حواسش پرت ميشه، ذهنش ميره جاي ديگه، با خودش ميگفت: چيكار كنم؟ جواب سكينه رو چي بدم؟ جوابِ حسين رو چي بدم؟ مشك نيست، آب نيست، هي تيرها مي اومد، دسته دسته مي اومدن عباس رو بزنن، اما عباس با چشماش اونا رو دور مي كرد، عباس"نافِذَ البَصيرَة" است، يه چشمايي داشت، نگاه مي كرد دشمن زهرِ ترك ميشد، با نگاهش خيلي ها فرار كردن، يه مرتبه ديدن دست نداره، شمشير نداره، نيزه نداره، آب نداره، هيچ سلاحي نداره، امادشمن فرار ميكنه، گفتن: چه خبره؟ گفتن: با دوتا چشماش داره لشكر رو بيچاره ميكنه، يه مرتبه يه نانجيبي صدا زد: حرمله كجاست؟ بگيد: حرمله بياد، الان يه كاري ميكنم ديگه چشماش نبينه، يهو به خودش اومد، ديد تير تا پر تو چشمش فرو رفته، يه خار تو چشمِ ما بره، چه جوري در مي آريم، با دست در مي آريم، اما عباس دست نداشت، هي اين سر رو تكون داد، سر رو خم كرد، كلاه خود از سرش افتاد، زانو رو آوُرد بالا، يه نانجيبي ديد سَرِ عباس برهنه است، الان وقتشه، اومد دو دستي از پشت سر عمود آهنين به فرق عباس زد، يه جوري زد.... حسين...

من يه سئوال ازت ميكنم: كسي كه تير تو چشمش باشه، از پشت سر هم عمود آهن بخوره، با صورت هم بيوفته، تير چي ميشه؟ يه جوري زدن "فانقلب عن فرسه"  از اسب رو زمين افتاد، يه  مرتبه حسين شنيد يه صدايي داره مياد: " یا اَخا اَدرک اَخاک" ابي عبدالله اومد، رفتا ابي عبدالله با اباالفضل فرق داشت، برا هر شهيدي به سرعت مي اومد، برا علي اكبر به سرعت اومد، برا قاسم به سرعت اومد، اما نوشتن برا عباس آروم آروم اومد، ميديدن هي مياد، هي خيمه رو نگاه ميكنه، نگرانِ زينبِ، زينب محرم نداره، زن و بچه ام چي ميشن؟ نشست بالا سَرِ عباس، نوشتن: ابي عبدالله كنارِ بدنِ اباالفضل، "صَرَخَ الحسين" حسين داد ميزد، هي ميگفت: داداش پاشو... بلند بگو: حسين!