نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام اجرا شده شبِ شام غریبان اجرا شده به نفسِ حاج محمد رضا بذری

روضه و توسل به حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام اجرا شده شبِ شام غریبان اجرا شده به نفسِ حاج محمد رضا بذری

نبریدم پسر مادرم اینجا مانده
پنج تن یک تنه بر دامن زهرا مانده
 
*دیگه نفس نمونده نه برای من 
نه برای تو نه برای زینب ..*

هیچکس نیست که بالای سرش گریه کنم
مونس بی کسی من تک و تنها مانده
 
«حسین جان...»

کاش میشد که لباسی برسانم به تنش
آخه آبروی همه عریان روی صحرا مانده

بین یک گونی کهنه سر او را بردند

*من دوروبریمامو میبینم میخوان داد بزنن نفس ندارن از بس امروز گریه کردن*

بین یک گونی کهنه سر او را بردند
ته گودال ولی پیکر او جا مانده

باز چشمش به که افتاد رباب غش کرده
باز هم آمده این حرمله ی وا مانده

*همه رو بی بی زینب آروم کرد زینب بچه هایی که هی گریه میکردن یکی میگفت ببین عمه تو روخدا گوشوارمو اصن کندن گوشمو پرخون شده..یکی میگفت عمه! دامنم آتیش گرفت آتیش به پام رسید عمه..یکی میگفت عمه! معجرمو بردن
هر کی یجور گریه میکرد .همه رو بی بی هر طور بود آرام کرد.همه آروم شدن
اما یه وقت دیدن تو این آرامش که فقط یه صدای هق هق از بچه ها میومد همه دور هم جمعن تو این خیمه نیم سوخته 
دیدن یه صدا داره از بیرون خیمه میاد
بی بی زینب اومد پشت خیمه دید بی بی رباب کنار یه تل خاک نشسته..هی به دلش میزنه مادر قربونت بره..بی بی دست گذاشت رو شونه رباب..رباب! اینجا امن نیست بیا بریم تو خیمه.. من به زور بچه ها رو آروم کردم..اگه میخوای گریه کنی بیا تو خیمه گریه کن..سرشو آروم گرفت بالا دید صورت رباب غرق اشکه..صدا زد زینب جان! الان وقت شیر خوردنشه امروز غروب اشتباه کردم آب خوردم الان شیر دارم شیرخواره ندارم...حسین*
 
سر شب تا سحرش میزدنش
سوخته بود بال و پرش میزدنش

پشت خیمه رفته بود گریه کنه
سر قبر پسرش میزدنش
 
*خداروشکر محرم زنده موندیم وسینه زدیم...
«شرمنده ام که از غم زینب نمرده ام»*

باز چشمش به که افتاد رباب غش کرده
باز هم آمده این حرمله وا مانده

ساربان داد نزن ما کس و کاری داریم
ساربان راه نرو همسفر ما مانده
 
برسانید خبر را به علمدار حرم
چادر زینبِ تو زیر لگدها مانده

 *دور تا دور خیمه ها رو خندق کنده بودن 
راه ورود به سمت خیمه ها محدود بود 
این نامردا با اسباشون سمت خیمه ها می اومدن وقتی خیمه ها رو سوزوندن بچه هام باید از همین راه فرار میکردن..به خدا بعضی از این بچه ها زیر پای این اسبا جون دادن..

همه فرار کرده بودن تو این بیابون عمر سعد دستور داد همه این بچه هایی که فرار کردن یه جا جمع کنید مقتا نوشته بیست وسه تا بچه رو جمع کردن یکی صدا زد عمر سعد اگه میخوای این بچه ها رو سالم به شام برسونی الان دارن از تشنگی هلاک میشن یه کم بهشون آب برسون..
یه مشک آبو انداخت وسط بچه ها آب ریختن تو ظرف دادن به اولی نگاه کرد و نخورد..داد به بغل دستیش اونم نخورد 
اونم داد به بغل دستیش نخورد سر آخر ظرف آب رسید به رقیه.. دیدن آبو گرفت رفت سمت گودال قتلگاه..گفتن کجا داری  میری؟ گفت یه مقدار به حلقوم بابام آب برسونم..مگه من تشنگی بابامو فراموش میکنم..اون موقعی که  صورت من رو  بوسید صورتم سوخت..بچه ها رو جمع کردن بی بی شمرد دید دو تا ازین بچه ها کمن ..صدا زد ام کلثوم بیا بچه ها رو بگردیم پیدا کنیم آروم آروم دور خیمه ها رو شروع کردن گشتن بچه ها نبودن..گفتن بریم سمت گودالو بگردیم..اومدن  سمت گودال اما هنوز یه عده دنبال غارت بودن
هنوز یه عده از غارت سیر نشده بودن..

شیخ محمد قائمی (ره)میگفت :یه وقت بی بی رو کرد به این نانجیبایی که دنبال غارت بودن فرمودن این دور و بر بچه ندیدین؟ خیلی حرفه ها ..دختر علی بیاد رو بزنه به این نامردا سراغ این دو سه تا بچه گمشده رو بگیره.. اونقدر گشتن دیدن زیر یه بوته ی خار این دو تا همدیگه رو بغل کردن گویا دارن گریه میکنن.. آخه زیر صورتشون خیس اشک شده بود زمین گل شده بود از ترس ..تا اومدن این بچه ها رو بگیرن دیدن یه سیاهی داره از دور جلو میاد.. بی بی با گریه گفت: نیا دیگه بسه..اینقدر این بچه ها  امروز کتک خوردن دیگه بسه دیگه نزن..

اما تعجب کرد دید داره صدا گریه میاد تو تو این دشت کدوم مرده داره با ما گریه میکنه دلش برا ما میسوزه..دید صدا آشناست..با گریه میگه زینب من بابات علیم اونم که پشت سرمه مادرت زهراست

«حسین...»