نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها اجرا شده۱۴۰۲ به نفس سید رضا نریمانی

روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها اجرا شده۱۴۰۲ به نفس سید رضا نریمانی

غسل تمام شد بچه ها معلومه یه طرف دیگه ایی بودن غسل مادر ندیدند.صدا زد علی.. حسن ،حسین،بیاین برای آخرین بار مادرتان رو ببینید.. فقط آروم کسی بلند گریه نکنه میخواد بند آخر کفن را ببنده 
حسن و حسین اومدند خودشون رو انداختن رو بدن نیمه جان مادر، امیرالمؤمنین  قسم میخوره میگه به خدا قسم دیدم بندهای پایینی کفن باز شد
 معلومه مادرمان خوب شد دو تا دستاشو  از تو کفن بیرون آورد. خودش به تنهایی دستاشو بیرون آورد. یکی گردن حسن یکی گردن حسین سه ماه اینجوری حسین و  بغل نگرفته بود.. سه ماه اینجوری حسن و بغل نگرفته بود.. یکی گردن حسن یکی گردن حسین شاید چند ثانیه ای چند دقیقه ای نمیدونم..این صحنه طول کشیده باشه سریع از آسمون ندا اومد یا علی بچه ها را از بدن فاطمه( سلام الله علیها) جدا کن ملائکه طاقت دیدن ندارن..
 قربونت برم حسینم بسه دیگه...حسنم بسه دیگه.. دورتون بگردم بسه دیگه ببینید زینبم داره نگاه میکنه بلند شین شما مَردای این خونه ایید بلند شین زینب داره نگاه میکنه الان جون میده ها..بچه ها را با نوازش از رو بدن مادر جدا کرد، یا ابا عبدالله.. کار تمام شد. صدا زد حسن! جونم بابا.. بدو برو سلمان را خبر کن ،دیگه من طاقت ندارم دیگه پاهام نمیکشه بگو حداقل سلمان بیاد کمک کنه..حسن بدو بدو رفت در سلمان را زد سلمان بدو خودتو برسون..چه خبره شبیه چی شده؟ سلمان! مادرم و بابام شسته میخوایم ببریم..شبیه تو این دل شب تو این تاریکی چرا به ما نگفتی؟ مادرم سفارش کرده کسی نباشه کسی نشنوه، کسی نبینه، سلمان بدو بدو اومد تو خونهٔ مولا وای چه خبره تو خونه؟!  وسط حیاط خونه یه تابوت گذاشته.بدنم یه طرفه.. علی یه طرف زانوهاشو بغل گرفته حسینم یه طرف زینبم یه طرف... دیدی اونایی که غم دیدن میفهمن اونایی که داغ مادر دیدن..یهو مثلاً رفیقت را می‌بینی داغت دوباره تازه میشه.. همچنین که سلمان اومد تو خونه علی چشمش به سلمان افتاد..گفت آه سلمان! سلمان رو بغل گرفت دوتایی با هم گریه کردنند.. سلمان دیدی چی شد؟ سلمان دیدی مردم شهر با علی چی کار کردند؟ آقا من چی کار کنم چه کاری از دستم بر میاد. سلمان  کمک علی باش تو از مائی ،کمک من کن من دیگه دستام بازوهام، پاهام طاقت نداره.. این علیه میگه پاهام طاقت نداره 
 امیرالمؤمنین فرمود: سلمان تو کمک من باش. من جلو تابوت را می‌گیرم تو عقب‌تر تابوت و بلند کردند... یهو دیدن بچه ها.. بچه ها شما هم میخواین بیاین؟ بله بابا.. مگه میشه نیایم قول باید بدینا همین الان باید قول بدین تو کوچه داد نزنید حرف نزنید گریه نکنید..باشه بابا فقط به ما اجازه بده بیایم تشییع جنازه..آروم آروم تابوت را بلند کردن... به عزت و شرف لا اله الا الله 

 تو کوچه امیرالمؤمنین جلوی تابوت داره میره بچه ها هم عقب تابوت دارن میان یهو یه نقطه از کوچه که رسیدن دیدن حسن رو زمین نشست... تابوت را زمین گذاشتن زیر بغلای حسن رو گرفتن چی شده چرا اینجوری گریه میکنی؟ مگه قول ندادی داد نزنی؟ صدا زد.. سلمان دستبه دل حسن نگذار.. این چیزی که من اینجا دیدم نه حسین دیده، نه بابا علی دیده، یه رازی بین منو مادر بوده.. تو این دلم مونده بذار الآن بگم همه بفهمن چرا من اینجوری دارم گریه میکنم.. سلمان! همینجا با مادر میرفتیم دست تو دست مادر، مادر با من حرف می‌زد،مادر دست منو گرفته بود، منو می‌کشوند به سمت خونه.. اما یه مرتبه دیدم روبرومون چند نفر جلومون رو گرفتن کجا؟ من اومدم جلو  فهمیدم اینا برا چی اومدن یه مرتبه دیدم دستشو بالا آورد.. نه یه دست دو دستشو بالا آورد......یا زهرا