نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شب یازدهم ماه مبارک رمضان به نفسِ کربلایی حسین طاهری

روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شب یازدهم ماه مبارک رمضان به نفسِ کربلایی حسین طاهری

خسته ام از بس که بوسیدم تو را از راه دور
قامت نیزه بلند و قلب دختر سوخته
 
بس که دیدم جای سنگی را روی پیشانیت
اشک،اشک هم حتی درون دیده تر سوخته
 
سوختم بابا اما نه به اندازه تو در تنور 
حتم دارم صورت تو ده برابر سوخته..

پشت عمه زینبم سنگر گرفتم بین دود، 
تا که من کمتر بسوزم جاش سنگر سوخته

آتش از بالای خیمه ریخت بر سرهای ما
چادر و پیراهن ما، بعد معجر سوخته 

 گر مرتب نیست موهایم به من خورده مگیر
علتش این است موهایم روی سر، سوخته

بابا بر روی خار مغیلان بارها خوردم زمین
 آبله دارد کف پایم، سراسر سوخته 

عمه می‌گوید شبیه مادرت زهرا شدم 
پشت در انگار دست و پای مادر سوخته

تا توانستند ما را هر کجا سوزانده‌اند 
کربلا، خیمه، مدینه، خانه و در سوخته 

 راستی بابا !نگفتم بیشتر از من رباب
 زیر نور آفتاب از داغ اصغر سوخته 

*بابا من دردام رو نیاوردم به تو بگم قربونت برم .. اما با خودش می‌گفت بابام بیاد کلی بازی نکرده دارم. انقدر باهاش حرف دارم به خدا با بابام خیلی خوش می‌گذشت، اما این چند وقته خیلی به ما بد گذشت ...بذار بابام بیاد براش همه چیو میگم بابا.. هیچ وقت بابای ما حتی ما رو با خودش بازارم نمی‌برد اگر ما چیزی می‌خواستیم می‌گفت عموت برات می‌خره میاره.. به بابام میگم ما رو بردند تو کوچه‌ها چرخوندن، به بابام میگم ما رو بردن بین یهودیا چرخوندن، اما تا بابا رو دید یه لحظه انگار همه دنیا فراموشش شد.بابا قربونت برم من عادت داشتم رو پاهات بشینم دست دور گردنت بندازم حالا نه گردنی اومده اینجا،نه دست و پایی داری منو بغل کنی...*

 حالا اومدی
حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی
 حالا که بار سفر بستم از این دنیا اومدی
 عمو عباس رو نیاوردی چرا تنها اومدی 

حالا اومدی
 خوابن حالا که تموم دخترای  شام اومدی

*من به ‌اینا گفتم بابا دارم حالا اومدی که نمیتونم بگم.. هی من رو مسخره می‌کردند می‌گفتند تو بابا نداری ما با تو بازی نمی‌کنیم..*

 حالا اومدی
 خوابن حالا که تموم دخترای شام اومدی
حالا که نمی‌تونم بگم اومد،بابام اومدی
حالا که سفید شد از نبودنت موهام اومدی

 بابایی خیال کردی قهرم حالا اومدی واسه آشتی
نمی‌گی چرا رفتی و ما رو تنها گذاشتی بابایی
عمو عباس رو نیاوردی چرا تنها اومدی

 *بابا همه حرف‌ها رو نمی‌تونم به تو بزنم منتظر بودم عموم بیاد بهش بگم آی غیرت الله ما رو بازار برده فروش‌ها بردند. بابا یه حرف دیگه ام دارم تو دلم مونده دیگه چیکار کنم...*

 یه شب جا موندم و اومد سراغم
 همون مردی که با من خیلی بد بود

 الهی که دلش آتیش بگیره
که دل سوزوندن و خیلی بلد بود

آخه ما به این‌ها گفته بودیم ما عمو داریم هی من و میزد می‌گفت بگو عموت بیاد اگه راست میگی.. همش می‌گفت..*

 عموت کجاست حال تو رو نگاه کنه
بگو از علقمه بیاد دست بسته ات رو وا کنه

* می‌خوام بگم خانم من که نمیدونم شب سوم محرم و می‌بینم یا نه اگه قراره نبینم یه طوری امشب میگم حسین تو برای شب سومم بنویس حسین...‌حسین......*