نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت عباس علیه السلام اجرا شده شب هفدهم ماه مبارک رمضان به نفسِ کربلایی حسین طاهر

روضه و توسل به حضرت عباس علیه السلام اجرا شده شب هفدهم ماه مبارک رمضان به نفسِ کربلایی حسین طاهر

سلام حضرت دریا ! سلام یا عباس !
سلام ما به تو ای با مرام یا عباس!

نگاه مرحمتت ،مِهر میکند نازل
سلامِ ام بنین بر تو یا ابو فاضل!

*آقا جان،چقدر دلم همین الان پر زد برا شنبه صبحای با ب القبله ی حرمت، 
سفره ام البنین میندازن ،مردم باید بیاین ببینین. همه گرفتارا جمع میشن میگن آی عباس بحق ام البنین...این عراقیا یه اعتقادایی دارنا،بخدا محاله کسی دست خالی از اون سفره ها بره،بگو حاجات،ما هم نصف شبی سفره ام البنین انداختیم.
هر جا برا تو‌گریه کنیم،مادرتم میاد میشینه با ما گریه میکنه،خودش که خیلی براتو گریه نکرد.چهارتا صورت قبرم درست میکرد؛اما تا میگفتن ،ام البنین،زینب اومد،قبرا رو پاک میکرد،میگفت آی حسین، به همه میگفت اینو بگینا بگین غریب حسسسین،آخه ابالفضل مادر داره،من براش گریه میکنم.اما حسینم مادر،،، نداره..*

به آبروی تو بسته است،ابروی حرم
دخیل بسته ام امشب به تو ،عموی حرم

*آقا !هیچ کجای عالم کسی نمیاد با افتخار بگه من غلامم، من نوکرم. غیر در این خونه..* 

غلام در به در گوشه گیر یعنی من
اسیر حلقه بگوش فقیر یعنی من

کریم حضرت رازق ،مراد یعنی تو
کسی که روزی هر ساله داد یعنی تو

بزرگ قافله ی فتح باب کرده تویی
امید هرچه مریضِ جواب کرده تویی

چه لذتی است،که زهرا نگاه کرده مرا
محبتت هر جا رو به راه کرده مرا

به اذن صادره از سوی فاطمه گویم
مرا ببخش اگر بی مقدمه گویم 

 چه شد کنار شریعه چرازمین خوردی؟
چه شد که آخر سر با وفا زمین خوردی؟

شبیه مادر پهلو شکسته ات زهرا
ز روی مرکب خود بی هوا زمین خوردی

*تمام عمر منتظر بود،هم برادر هم خواهر، هم ابی عبدلله هم خانم زینب سلام الله علیها،همیشه این مادر اینقدر به این بچه ادب یاد داده بود، اینقدر به این فرزند ادب یاد داده بود.گفت:خیال نکنی یه روزی به حسین بگی داداش، به زینب نگی خواهر، تو غلام بچه های فاطمه ای، هر موقع میومد می ایستاد روبه روشون، ،سرشو پایین مینداخت سیدی!سیدتی! اینطور ادب میکرد، این صدا رو که یه وقتی یه باری عباس بگه داداش تا حالا به گوش  ابی عبدالله نخورده بود. اما داره از خیمه ها میبینه، علم داره دست به دست میشه  نگرانی تو حرم افتاده، ولوله شد، زینب رفت همه گوشواره هارو در آورد هی دخترا میگفتنتد چی شده عمه؟ چیزی نیست، چیزی نیست،یه چند وقت گوشواره هاتونو به عمه بدبن اما  دیدن یه صدایی داره از طرف علقمه میاد اخاه!أدرک اخاه! هی ابی عبدالله گوشش رو تیز میکنه. صاحب صدا آشناست، اما تا حالا با این کلام روبرو نشده.أخاه،هی فریاد میزنه.. ادرک اخاه، دیگه داداشتو دریاب.میگه ابی عبدلله مثل باز شکاری خودشو رسوند.. بالا سر دید نه دست در بدن داره،نه چشمی داره،اما داره زار میزنه،گفت عباسم فقط یه سوالمو جواب بده قربونت برم،اصلا فدا سرت،نکنه خجالت بکشیا، بگی قول دادی به علی اصغر به رقیه..اصلا اینارو ولش کن،یه سوال ازت دارم یه عمر گفتم به من بگو داداش نگفتی! آخه الان وقتشه؟چرا با این حالت به من گفتی داداش..عباس جواب داد،آقا جان!..*

به سرم بود بیاید به برم ام بنین
اما مادرت فاطمه آمد عوض مادر من

گفت: حالا دیگه به حسینم بگو داداش..هی نگاش کرد دید داره گریه میکنه،گفت تو داری گریه میکنی؟ من علمدارمو ازدست دادم، من پشت و پناهمو از دست دادم، چرا تو داری گریه میکنی؟
گفت: آقا جان! الان دیدم سرمنو شما رو زانو گرفتی.اما من دیگه آخریام..دارم فکر میکنم یه چند ساعت بعد،کی سر تو رو، رو زانو میگیره؟ من میگم آی عباس خوب نگران بودی همون روضه شما،نه اینکه کسی نبود سرشو رو زانو بگیره،فقط گفتن یه صدای زنونه از تو‌گودال میومد، یعنی مادرش اومده بود، صدا میزد بنی!قتلوک عطشانا!