نمایش جزئیات

روضه و توسل به امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام اجرا شده شب نوزدهم ماه مبارک رمضان به نفسِ حاج‌ مهدی رسول

روضه و توسل به امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام اجرا شده شب نوزدهم ماه مبارک رمضان به نفسِ حاج‌ مهدی رسول

از کجا باید بگویم، از کجای داستان؟
گرچه قدر من برای کوفه هم معلوم نیست

باز هم از نان و خرماهای من محروم نیست
من که میدانم همین کوفه چه با من میکند

نان من را میخورد رو سوی دشمن میکند
اهل این کوفه که نان از سفرهٔ من میخورد

میرسد روزی سر فرزند من را میبرد

آبروی خویش را مردم چه آسان میبرند
اهل بیتم راهمین مردم به زندان میبرند

  • امشب خبر تو مدینه پیچید،علی را زدند، مردم کوفه ریختند در خونه علی، امروز تازه یتیما و بیوه های کوفه خبردار شدند،اون آقایی که هر شب ناشناس میومد در خونه شون  غذا میداد ،علی بوده.چقدر امشب ،بیوه ها و چقدر امشب یتیمای کوفه شرمنده شدند،مادرچته؟ چرا گریه میکنی؟گفت عزیزم آبرومون رفت.چرا خب گفت من چقدر تو روش ناسزا گفتم، نفهمیدم علیه...مادر! یادت میاد اون مردی که اون روز کوزه به دوش، آمد تو خونه ی ما کارای خونه مونو میکرد،آره مادر،هی من بهش میگفتم..خدا بین ما و علی حکم کنه. آره مادر،یادت میاد هی بعضی موقعا آروم گریه میکرد ،میگفت علی رو ببخشیدش،،،خب؟گفت خود علی بودش. ای مظلوم علی...مولا بعضی موقع ها دلم میخواد کاش بلد بودم،کاش قدرتشو داشتم ، تاریخو برمیگردوندم، شما رو از کوفه جدا میکردم.کوفیا علی نگه داشتن بلد نبودن.اینقده این آقا ،،،خداشاهده رفقا،رفقا،اینه، ولله کارگزار اسلامی اینجور باید باشه.. میگه وسط اون گرمای کوفه، اون گرمایی که موجودی بیرون نمیومد زیر آفتاب،میگه یهو داشتم از کوچه با عجله میرفتم سمت خانه دیدم،دیدم زیر سایه یه دیوار نیم ریخته یه نفر، سایه یه دیوار خراب شده ای دیدم یه آقایی ایستاده،آمدم رد بشم دقت کردم دیدم، مولاست ایستادم، السلام علیک یا امیرالمومنین اینجا چرا این وقت ظهر آقاجان؟میگه آقا برا کاریه؟ مشکلی پیش آمده؟ چیزی شده؟گفتند: نه، آمدم اینجا گفتم شاید این وسط ظهری یه بنده ی خدایی کارش گیر کرده باشه بیاد بیرون من حاکم این جامعه ام...من باید حواسم بهش باشه. گفتم آقا حالا این وقت ظهر حالا؟ میاد دارالعماره.گفت :اونی که این وقت ظهر تو‌ این گرما بیرون بیاد تا دالعماره اومدنشم سخته.علی باید بره دنبال مشکل مردم.

میگه اتفاقا تو همین مابین دیدم یه زنی بدو بدو آمد،تا رسید به امیرالمومنین کانه اولادش علی را شناخت گفت :آقاجان دستم به دامنت،گفت: چی شده ؟ چرا هراسانی؟چه خبره؟ گفت: آقا جان دستم به دامنت،گفت اینقدر نگران بود نمیتونست درست حرف بزنه،کانه الان روح از بدن این خانم جدابشه...میگه مولا آرومش کرد، گفت اینجوری نکن،آروم باش ببینم چته؟ گفت دستم به دامنت یه کاری برام بکن.چی شده؟گفت آقا جان، شوهرم از خانه بیرونم کرده، یعنی من از خانه فرار کردم.آقا میخواست منو بکشه.«این خونواده رو زن خیلی غیرتین»میگه چهره مولا بهم ریخت،کان رنگ چهره علی عوض شد،گفت بریم ، شما به من وساطتت کنید،گفت حالت خوش نیست میخوای بریم دارالعماره یه ذره نفس تازه کنی بعد بریم، گفت آقا جان دیر برم میکشه منو. آقا.گفت باشه، میگه مولا راه افتاد،خانمه دنبالش،آمدن رسیدن کوچه هارو تو اون گرما،تارسید دم در،دق الباب کرد،جوونه آمد بیرون،امون از این جوونی،تا نگاه کرد دید زنش ، مولا،مولا را نشناخت،صدا زد کجا رفته بودی؟ الان سرتو از تنت جدا میکنم.«جهل عربیه دیگه»مولا یه نگاه کرد بهش،اخمی کرد بهش گفت چرا اینجوری برخورد میکنی؟جوونه یه نگاه کرد،مردم هم جمع شدن،میگه محکم زد رو سینهٔ مولا گفت: به تو چه ربطی داره؟میگن مولا یه اخمی بهش کرد.نگفت من علی ام،حاکم جامعه ام. گفت من تو رو دارم امر به معروف و نهی از منکر میکنم.تو اینجوری برخورد میکنی، دست برد به شمشیر‌ مولا شمشیر و کشید،آدم با زن جماعت اینجوری برخورد میکنه؟میگه مردم که جمع شدن، یه عده مولا را شناختن، السلام علیک یا امیرالمومنین،آقا جان چیشده؟جوونه یه نگاهی به علی کرد،میگن از شیعیان مولا بود،از محبین مولا بود افتاد رو قدمهای مولا.گفت: آقاجان من غلط کردم، منو ببخشین آقا جان.مولا فرمودن: با زن اینجوری برخورد نمیکنن.چرا ترسوندیش حالا امشب علی تو بستر افتاده.یتیمای کوفه براش شیر آوردن، شنیدن طبیب گفته شیر باید بیارن برا علی میخوام بگم برا زخم سرش دوا آوردین،واسه جگرش چی؟برای زخم جگر علی چی آوردین؟امشب یه نگاه به این بچه ها میکنه.دونه دونه سفارشارو،
حسن جان! بلند شو بابا.حسین جان! بلند شو بابا.عباس! بلند شو بابا....یتیما منتظرن.بعد سفارش میکنه، برا فلان خونه فلان چیز قول داده بودم ببرم،حسن جان اون بچه یتیم هر روز عادت کرده به چی بابا؟ گفت: هرروز من میرم قول داده بودم مرکب ببرم برا برادرش.قربونت بشم علی،
خودش میومد خم میشد دستاشو رو زمین میگذاشت،میگفت علی مرکب تو....حسن جان !اون خونه یه دختر دارن خیلی بیقراری میکنه،اون خونه را حتما اینجوری سر بزن. اونا چند نفرن، غذاشونو، سفارشاشونو میکنه.اما مابین بعضی موقع با گوشه ی چشم یه نگاهی به زینب میکنه...زینب،زینب،زینب...خیلی سخت واسه مولا ،این خونواده براشون اینقده مهمه،مخصوصا زینب،زینب،زینب.. همسایه های کوفه گفتن یبار قامتشو ندیدیم.زینب ،آره ام ایمن راست گفته زینب جان ،یه روز میاد میارنت توی همین کوفه زینب....*