نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت زینب سلام الله علیها اجراشده شب بیست و چهارم ماه مبارک رمضان به نفسِ حاج‌ محمد رضا طاهری

روضه و توسل به حضرت زینب سلام الله علیها اجراشده شب بیست و چهارم ماه مبارک رمضان به نفسِ حاج‌ محمد رضا طاهری

*تو کوفه و شامم همین وضع بود می‌گفتند خارجی ها رو آوردند. یه وقت عمه سادات شروع کرد خطبه خوندن. چه جایی دلتون رو بردم هنوز دلت تو کوفه ست امیرالمومنین هم نگران همین لحظهٔ زینب کبری بود. آخرین ساعات عمرش هی  میگفت: دخترم! عزیز دلم! دوباره یه روز تو این شهر میارنت اما با دستهای بسته میارنت. با فرمان دختر امیر المومنین نفس ها تو سینه ها حبس شد. صدایی از کسی در نمیومد. تا فرمود: "اسکتوا" ساکت باشید میگن صدای زنگی هم که به شترها بود. ایستاد عمه سادات شروع کرد خطبه خوندن پیرمردها گریه می‌کردند محاسن می‌کشیدند, زنها گریه می‌کردند, بی بی فرمود: گریه هاتون تا قیامت ادامه داشته باشه. مگه شماها ما رو دعوت نکردید؟ چرا آب رو به رومون بستید؟ چرا شیر خواره امون رو کشتید؟ اومدن گفتن عبیدالله این دیگه مسلم نیست این دختر حیدره خودش مثل باباش خطبه ای که داره میخونه الان وضع شهر رو به هم میریزه. دیدن نانجیب داره میخنده گفت شما از چیزی خبر ندارین.. من میدونم مثل باباشه اما از عشق این خواهر و برادر بی اطلاعید. زینب یکی دو روزه حسین رو ندیده اگه میخواید آرومش کنیدراهش اینه.. به نیزه داری که سر حسین رو حمل میکنه بگید نیزه رو بیاره مقابل همون ناقه ای که زینب سواره رو زمین بزنه. هنوز حرفاش تموم نشده بود یه وقت دید صدای قرآن داره میاد. خدا! صدا چقدر آشناست سرش رو بالا آورد.. یه وقت دید سر پر خون ابی عبدالله.. گفت:...*

روی نیزه ها داری میکشی منو شاه سر جدا داری قرآن میخونی ای خون خدا روی نیزه ها

 اینه قسمتم..
تو روی نیزه ای و خم شد قامتم
با چشای بسته ی تو هم صحبتم
اینه قسمتم..

حسین!گریونه چشام میبینی 
که ساربان همراه ماها
به گلوی پاره تو میدم سلام
گریون چشام گریون چشام

 دارم یک سوال
چقدر رو صورتت افتاده هلال

حسین من تنها کشتنت
با لب تشنه توی صحرا کشتنت 
تو رو پیش چشمای زهرا کشتنت
تنها کشتنت
 
*صدا زد حسین! اگه جواب منو نمیدی نده من زینبم.. صبرم زیاده.. میگن یه دختر بچه رو زانوی عمه بود. گفت: داداش! اما جواب فاطمهٔ صغیره تو بده.. الانه که دلت آب بشه حسین.. این وعده رو ارباب گذاشت گوشه ی خرابه یه لحظه ای اومد تو دامن رقیه، که لبها ترک ترک شده بود. نگاه به سر بابا کرد. گفت: بابا چرا لبات پر خونه؟ راوی میگه دیدن دستهای کوچیکش رو مشت کرد اینقدر تو لب و دهان خودش زد... ای حسین*