نمایش جزئیات

شعر خوانی و توسل به حضرت مسلم ابن عقیل علیه السلام اجراشده شب اول محرم۱۴۰۳ به نفسِ سیدمجید بنی فاطم

شعر خوانی و توسل به حضرت مسلم ابن عقیل علیه السلام اجراشده شب اول محرم۱۴۰۳ به نفسِ سیدمجید بنی فاطم

از مسلم سفیر به شاهنشه دلیر
این اشکنامه را بپذیرید از این حقیر
ای نام جدّ اطهر تو روی هر منار
و ای آفتاب روشن دین ای مه منیر

اهل زمین کنار تو هستند سر به عرش
اهل سما کنار تو هستند سر به زیر
از آسمان به عرش مبدل شد آسمان 
از آن زمان که گشت برای شما سریر

عشق تو هست بر سر من چون کلاهخود 
نام تو هست بر تن من جوشن کبیر
در وصف تو نوشته خدا ایّها الغنی
در وصف من نوشته خدا ایّها الفقیر 

مهمان گریزیِ عرب کوفه جای خود
من را فراق چشم تو کرده ست گوشه گیر
مسلم که جای خود، سر طفلان مسلمت 
قربان خاک پای تو یا ایّها الامیر

هجده هزار نامه تمامش دروغ بود
بیعت شکستند چنان بیعت غدیر 
اوضاع شهر با زر و درهم عوض شده ست
کوفه برای ذبح گلویت شده عجیب 

آماده اند تا که پذیرایی ات کنند
با سنگ و چوب و نیزه و شمشیر و تیغ و تیر
من که عزیز آمده بودم چنین شدم
اینجا خدا کند که نیاید کسی اسیر

از قول من به مادر شش ماهه ات بگو
تا میتوانی اصغر خود را بغل بگیر
دلواپسی من سر حوریه های توست
شرمنده ام اسیر شدی در دل کویر

آقا حمیده ام به فدای سکینه ات
پیش نگاه دخترت او را بغل نگیر
میترسم، ای حدیث کسا آخر عاقبت 
تکه به تکه جمع شوی داخل حصیر

افتاده اند در پی من شُرطه های شهر
باید که زودتر بروم تا نگشته دیر
درد دلم زیاد ولی وقت من کم است
مظلومِ من، مسافرِ من، بگذر از مسیر 

*شب اول محرمه، شب سفیرةُ الحسینه، بچه هاش رو آورد سپرد به هانی، همچین که از این کوچه به اون کوچه، عاقبت خسته شد، تشنه اش بود، نشست روی بلندی، جلو یه خونه ای سرش رو گذاشته بود رو دیوار داشت اشک میریخت.یه وقت شنید صدای یه زنی میاد، صدا زد مرد چرا اینجا نشستی؟ من راضی نیستم سرتو رو دیوار خونه ام گذاشتی، حضرت یه نگاه کرد سلامش کرد، همچین که راه افتاد بره، یه خورده جلوتر رفت وسط کوچه نشست، طوعه یه نگاه کرد گفت: مرد بهت گفتم مگه خونه زندگی نداری؟ چرا وسط کوچه میشینی؟ صدا زد زن! من اینجا غریبم، دم مغرب همه پشت سرم نماز خوندن، حالا همه رهام کردن، من سفیرُ الحسینم، تا گفت من سفیر الحسینم گفت: شما آقای من مسلم بن عقیلید، این خونه خونه ی شماست من هم کنیز شما هستم. یه بار دیگه بگم ببینم یاد چی میفتی، گفت: آقا من کنیز شما هستم و این خونه خونه ی شماست، من میدونی یاد کی افتادم؟ اون دو تا نامرد اومدن درِ خونه ی بی بی، گفتن اومدیم ملاقات، امیرالمؤمنین فرمود: باید زهرا اجازه بده، مادر من و شما با پهلوی شکسته صدا زد. علی جان "البِیتُ بِیتُک" خونه خونه ی توعه منم کنیزتم علی جان. همچین که ولید ملعون گفت: هر جور شده حسین رو بیارید بیعت کنه و الّا اگه فردا و پس فردا بشه حسین میره، ابی عبدالله هم این نامردها رو می‌شناخت تو مدینه، راه افتاد، شمشیر رو به کمر بست، فرمود: یه عده بنی هاشم بیان، علی اکبر همراهش بود، اباالفضل همراهش بود، مسلم بن عقیل همراهش بود، فرمود: جلوی در شما بایستید، من تنها وارد میشم، اگه کار به جنگ رسید، سر و صدا بلند شد شما بیاین، حضرت رفت. نانجیب گفت :باید بیعت کنی، ابی عبدالله قبول نکرد، دست به شمشیر بردن، حضرت تا دستشو به قبضه ی شمشیر برد همه عقب کشیدن، حسین یه فریادی زد بر سر اون نانجیب، یه مرتبه هاشمی ها اومدن، اول کسی که دوید مسلم بود، کنار مسلم اباالفضل بود، همه اینا حواسشون به حسین بود.. آه ریختن مسلم رو بگیرن، مگه میتونستن؟ به قدری قوی بود حضرت. نِی ها رو آتش زدن از پشت بام ریختن، نامرد خبر داد گفت پس چرا اینطور میکنید؟ حریف یه نفر نمیشید؟ صدا زد نامرد این بنی هاشمیه، فکر کردی ما رو سراغ جنگ با یه بقّال کوفه فرستادی؟ این مسلمه، بعضیا میگن عاقبت امان نامه آوردن گفتن باهات کاری نداریم، او هم امان نامه رو خوند، خواست خودش خبر ببره برا آقا، امان بگیره بگه آقا برگرد، اما نامردا اونجا هم بی وفایی کردن، ریختن حضرت رو گرفتن. تو درگيری ها شمشیر به لبش زدن، دندان ثنای حضرت شکست، آوردنش بالای دارالاماره، گفت: به من یه مقدار آب بدین، هر کار کرد نتونست آب بخوره، مسلم از همون بالا صدا زد "صلی الله علیک یا اباعبدالله"، خبرش وقتی به ابی عبدالله رسید انقدر حضرت گریه کرد، مسلم همیشه کنار حسین بود، تو سختی ها کنار ابی عبدالله بود. بذار بگم، زخم تو بدن داشت، هر نفسی که میکشه از شبکه های زرهش خون میاد. صورتی که خون جلوی چشمش رو گرفته، گرد و خاک بلند شده، یه مرتبه تو اون گرد و خاک و شلوغی ها نگاه کرد دید یه شمشیر شکسته هست. شمشیر رو برداشت به زمین زد خودشو بالا آورد، یه نگاه به خیمه ها کرد، یعنی هنوز من زنده ام، همونجا یاد مسلم افتاد، صدا زد کجایی مسلم؟ کجایی اباالفضلم؟ همچین که داشت می‌گفت کجایی مسلم، یه وقت دیدن یه نانجیبی با نیزه به پهلوش زد...حسین*