نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام اجرا شده شب دوم محرم۱۴۰۳ به نفسِ حاج حیدر خمسه

روضه و توسل به حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام اجرا شده شب دوم محرم۱۴۰۳ به نفسِ حاج حیدر خمسه

پیراهنی در عرش آویزان شد امشب
چشم تمام قدسیان گریان شد امشب

با ناله های مادری عالم به هم ریخت

*برای ما اینجوری گقتن مادر سادات اولِ محرم یه پیراهن خونی ...ما سوال برامون دستی که بالا نمی‌آمد نوشتن شانه از دستش میفتاد، این چجوری پیراهن رو بالا میبره..*
 
با ناله های مادری عالم به هم ریخت
یکباره دنیا کلبه ی احزان شد امشب 

در قبر، امواتش سر و سامان گرفتند
آنکه برایش بی سر و سامان شد امشب

*من اعتقادم اینه همین الان میره بالا سر پدر بزرگت مادربزرگت پاشو کجا ؟ نوه ات برات روضه فرستاده. برو بشین بالا سفره ،کنار حضرت زهرا..بعد اون چه ذوقی میکنه، بی بی جان نوه امه ها.. یا که مادرش یا پدرش از دنیا رفته بی بی جان پسرمه ها برای من اینجوری گریه نکرد . برای من اینجوری دلشوره نگرفت...و اگه دیدی دهم محرم پریشونی برو دست مادرتو ببوس ..گفت مادرم مرده گفت برو سر قبرش بگو شیرت حلال.. بابا چی ؟ اگه دیدی دلت لرزید،چشمات بارید،  برو دست باباتو ببوس بگو نون حلالت جواب داد..*

*کاروان از شام برگشت به سمت مدینه 
ساربان اومد گفت: خانم! این میره مدینه
این میره کربلا.. نذاشت حرفش تموم شه گفت: برو کربلا. ما هنوز خودمان را برای حسین نزدیم. تا حالا هر چی زدن اونا زدن...لذا وقتی رسیدن..تا حالا لطمه زدن دختر بچه را دیدی؟ تا حالا لطمه زدن زنای عرب رو دیدی؟. آخ رباب را بگیرید ،ما مَردیم لطمه می‌زنیم بعد ده روز یه خراش اما زنها یه دونه می‌زنند صورت شکاف..  آخ زینب.. یه وقت با دست میزنی یه وقت سر به چوبه میزنی.. *
 
بی سر و سامان توام یا حسین یا حسین 
پاره گریبان توام یا حسین، یا حسین

یه حاج مرزوق نوحه خون بود قدیمیا یادشونه..یه دهه آوردنش روضه گفت: "السلام علیک‌ یا ابا عبدالله" مردم  خودشون رو می‌زدن.. گفتن کجا ببریم اسکان بدیم قند داره چشما کم سوعه..  یه پیر غلامی اومد گفت بیاد خونه ما سه تا دختر دارم مثل نوه هاش..میگم کنیزیشو بکنند. بردنش خونه این حاجی... سه تا دختر داشت مرضیه راضیه فاطمه. این بچه ها مثل بابا بزرگ دور این روضه خوان میگشتن هر چی می‌خواست براش می‌آوردند. یه چند روزی گذشت پیر غلام اومد به رئیس هیئت گفت این کلید خونه ماست.. ما هر سال سه چهار روز عاشورا  میریم دهاتمان.  این پیرمرد نمونه ها... 
تازه فردا یادش افتاد این پیرمرد تنهاس الان مُرده جواب مردم را چی بدم... بدو بدو رفت درو  وا کرد. صدا زد..حاج مَرزوق حاج مرزوق.. یهو گفت چت، سالمی؟ گفت آره بابا.. گفت: امروز چطور بهت گذشت؟ گفت نگفتی دخترای حاجی عربی بلد هستند.گفتم چطور؟ گفت: امروز با ما شوخیشون گرفته بود با من عربی حرف می‌زدن. اتفاقا الان پیش پای تو فاطمه  اش رفت. گفتم: چی داری میگی حاج مرزوق؟ گفت: صبحی راضیه را صدا زدم او برای من آب آورد غذا آورد.  ظهری مرضیه رو صدا زدم گفت بله حاج مرزوق..شوخیشون گرفته بود. فاطمه قشنگ عربی بلد بود الان برام آب آورد رفت.زدم رو سرم حاج مرزوق دخترای این حاجی از صبح رفتن. گفت: من‌ صداشون کردم فاطمه  آب دستم داد...بی بی  جان نمیگم آب دست ما بده یه  دست سر ما بکش...به قول یه بزرگی: خوش به حال اونی که زهرا قربون صدقش بره.. جوری براش نوکری کن خانم بگه قربون گریه کردنت.گفت: آب آورد تو اومدی رفت صاحب هئیت شروع کرد. آب را به خوردن. گفت: حاجی زهرای مرضیه برات آب آورده.. گفت حاج مرزوق از اون شب آنقدر تو سرش زد. گفت: بی بی جان شما راه نمیتونستی بری. مقتل نوشته  مخصوصا روزهای آخر دیگه در را هم رو علی نمیتونست باز کنه ميگفت: اسماء بذار در و خودم باز کنم علی من درو به روش باز میکنم غمهای عالم از دلش میره.میگه خانم شما که راه نمیتونستی بری برای روضه خون حسینت آب آوردی..*

*خانم کجا بودی اون لحظه که نشست رو سینه آقا زاده ات...کجا بودی وقتی رباب خیمه ها را زیر و رو  کرد.. کجا بودی وقتی آقا زاده ات بچه اشو گرفت رو دست  برد بالا..*

ببینید، ببینید گلم رنگ ندارد
اگر آمده میدان، سر جنگ ندارد

*خانم! کجا بودی یه جرعه آب ببری برای بچه ات به اونا رو نزنه...*

انگار سرنوشت ما را جدا نوشتند
یا آرزوی من را بر بادها نوشتند 

امروز بین این دشت مرگ مرا نوشتند
 آنان که مقتلت را در کربلا نوشتند

 ای هستی‌ام! بگو که هستی به خواب زینب برخیز مرکبت را از کربلا بگردان

 بگذار یا بمیرم یا راه را بگردان
 هجران بلای ما شد، یا رب بلا بگردان

 خیمه مزن به صحرا، حکم قضا بگردان
 تا جان نداده پیشت از اضطراب زینب
دو سه باری ميگفت علی اکبر بگو بابا بیاد آقا  می‌آمدند چیه خانم حرفشو می‌خورد می‌گفت: چیه خواهرم؟ ميگفت: هیچی.. تا مثل دیروز و امروز صدا میزد ابی عبدالله ميگفت: چته چیه؟ميگفت: میخوای بر گردیم..اونا که خواهر دارن میفهمند من دلم برای مادر تنگ شده .ما را برگردن  آه دلشوره میزنه بچه ها ترسیدن بیا برگردیم*

فهمیده‌ام کجایی از ناله‌های زهرا
من های هایِ گریه‌ام با وای وایِ زهرا

فهمیده‌ام کجایی از جای پای زهرا
آنجاست، جای گودال، آنجاست، جای زهرا

نگذار تا گذارَد پا بر تراب زینب
از حال برده ما را، هولِ سپاه دشمن
ترسیده‌اند طفلان پیش نگاه دشمن

جمع حرامزاده، حجم سلاحِ دشمن
پیداست خیمه‌ی ما از خیمه‌های دشمن
می‌خواهد از لبانت تنها جواب زینب

 می‌ترسم ای برادر! از چَشم آن کمانگیر
 از شومیِ حرامی، از شعبه‌های آن تیر

 از خنجرانِ عریان از تشنگیِ شمشیر 
بی‌اختیار خوردم بر خاک دست من گیر عباس جان! نخواهد اینجا رکاب زینب

*خیمه ها را به پا کردن، اولین بار بود همه ادوات رو خالی میکردن. گوشهٔ پرده را رباب کنار زد یهو بند دلش پاره شد.تا حالا تو این راه نشده بود همه چی پیاده کنند.از محمل پایین اومد کنار کجاوهٔ خانم ..خانم چه خبره ؟ قراره بمونیم ؟ آره رباب.گفت: خانم اینورا آب هست؟ اون فراته اون دجله هست ما بچه اینجاییم.من بلدم اینجا فراوونی آبه..یه وقت لبخند زد رباب.. خیر بینی خانم میدونی که بچه دارم..* آه ده روز گذشت دیدن رباب چادر به کمر بسته، از اون خیمه به اون خیمه.. لبای بچه م ترکیده کسی آب داره؟رباب  حرفاشو مو به مو زد.. حالا زینب می‌خواد با برادرش حرف بزنه گفت: حسین!..*

ای‌ کاش می‌نوشتی ما شیرخواره داریم.

*وقتی حر راه رو گرفت بر ابی عبدالله.. آقا فرمود: خب باشه بذار ما بر گردیم.. گفت اصلا..گفت حر یه نگاه کن من با زن وبچه اومدم..گفت بذار این  بعضیا میگن صدای خانم بلند شد مادرت داغتو ببینه آنقدر برادرم اذیت نکن...*
 
 ای‌ کاش می‌نوشتی ما شیرخواره داریم
یا دختران کوچک در این اماره داریم

در محملی عروسی با گاهواره داریم
نه پای راه رفتن نه راه چاره داریم

اینجا نمان نگردد رویش خَضاب ،زینب

*گفت: حسین!..*

من که نرفته بودم جز مجلسِ زنانه
برگرد تا نبینم دشنام و تازیانه

بگذار تا گلویت بوسم به این بهانه
سر می‌بُرند اینجا از پشت ناشیانه

خانه‌ خراب زینب، خانه‌ خراب زینب

برگرد تا ندیدم اینجا غبار گردد
کوچه به کوچه این سر با نیزه دار گردد

صندوقچه‌ی سرِ تو میزِ قمار گردد
جای شراب‌خوار و بی‌بند و بار گردد

«تو گیرِ نیزه‌دار و گیرِ طناب زینب»

یا بن‌ الشبیب عمه‌ی ما راه دور رفت 
می‌خواست قتلگاه بماند به زور رفت

*اومدن تو گودال یکی صدا میزد بلند شو همه رفتن.. اینجا زینب  و زدن جسارت ها شرو ع شد... *

 نگو قراره کاروان اینجا بمونه
روی لَبِت اِنّا اِلَیهِ راجِعونه

برگرد بریم داداش، نذار که بد بشه
تنِ تو زیر سم مرکبا، لگد نشه

می‌پاشه آخرش، کتابِ پیکرت
پیرای کوفه می‌زنن، عصا روی سرت

اَعوذُ بِالله مِنَ الکَربِ وَالبلا
رسیده کاروان به دشت نینوا

*اومد پا بذاره پایین.. عباس بدو اومد رکاب و گذاشت. هاشمیان دنبال این بودن کی خانم رو بغل بگیره اکبر اینور قاسم اینور بقیه هم وایساده بودن تا کسی قد. بالاش و نبینه.. دعوا بود. تو راه که میامدن  از مدینه هر روستا که وایمیستادن  زنها غبطه میخوردن  هی میگفتن  خوش  به حال اون زنه چه محرمایی داره چشمش زدن... بچه ها مثل امروز با جلال و جبروت پیاده شد صبح یازدهم هی اینوری میدوید هی اونوری میدوید.. رجاله ها دنبالش میکردن خودش را رسوند دم گودال صدا زد.. کجایی علی اکبر؟ کجایی قاسم؟ کجایی حسین؟
 دید جواب نمیاد.. بر گشت رو علقمه  صدا زد خوش غیرت رکاب زینب بلند شد لات های کوفه دنبالم کردن.. «حسین »*