نمایش جزئیات

روضه و توسل به کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم۱۴۰۳ به نفسِ حاج حسن شالبافان

روضه و توسل به کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام  اجرا شده شب ششم محرم۱۴۰۳ به نفسِ حاج حسن شالبافان

"لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم 
حسبنا الله و نعم الوکیل و نعم المولی و نعم النصیر..."

میخوایم جلسه رو  با استغفار شروع کنیم..عرضم اینه، بگم..آقا به حق اون لحظه ای که عمه جان امام زمان رفت تو گودال قتلگاه. هرچی نگاه کرد بدن برادرو پیدا نمیکنه...*

 آخ گلی گم کرده ام می جویم او را... 

*ما دلمون برا کربلا تنگ شده آقا. یه وقت دید از گوشه ی گودال یه صدایی میگه اِلَیَّ... اومد جلو نیزه شکسته ها و شمشیر شکسته ها رو کنار زد، دست برد زیر این بدن خواهر. میخوام دستامونو بلندکنیم. خودم بیچاره ام دستم خالیه. هرکی مثل من کوله بارش سنگینه این دستامونو از سر بیاریم بالاتر. به اون ساعتی که صدازد "اللهم تقبل هذا القلیله..." چه کرده خانم با این عبارت. صدازد خدا این کم رو از ما قبول کن! اینجا هم مناجات کرد هم روضه خوند. به ناله های دل زینب کبری زن و مرد، جوونا، پدران مادران. صدا بزنید: الهی العفو الهی العفو الهی العفو...*

زمین گدای علی الدّوام حسن 
زمانه ریزه خور لطف مستدام حسن 
بهشت مست کرامات ناتمام حسن 
بنام باب نجات بشر بنام حسن 

«حسن امام من هست و منم غلام حسن» 

بنام او که به ما اعتبار بخشیده 
به پای هر یک ما صد هزار بخشیده
تمام هستی خود را سه بار بخشیده

فدای جود و جوانمردی و مرام حسن 
حسن امام من است و منم غلام حسن 

حسن کریم، حسن مهربان، حسن دلخواه
حسن مُعزُّالائمه، حسن عزیزالله
حسین شمس دل فاطمه، حسن هم ماه

پیمبران همه درحسرت مقام حسن
حسن امام من است و منم غلام حسن 

فدای او که فراوان غم و بلا دیده
از آشنا و غریبه فقط جفا دیده
شنیده های مرا بین کوچه ها دیده

نگه نداشت کسی شأن و احترام حسن

امشب مادرش یه سری هم مدینه میزنه آخه گفت حسنم گریه کن نداره. لذا پیغمبر خدا فرمود: هرکسی برا امام حسن یه قطره اشک بریزه، امشب به چشمت التماس کن؛ برا امام حسن یه قطره اشک بریزی. پیغمبر فرمود: خودم دستشو میگیرم. برا ابی عبدالله نفرمود. فرمود: نمیذارم کور وارد محشر بشه. ان شاءالله امشب این اشک بر امام حسنو از ما قبول کنه آقا. آخه لحظه ی آخر، وقتی خبر آوردن برا ابی عبدالله یه جمله میگم، زهر رو که داد امام حسن تو حجره افتاد، دید این بار دیگه کارتمامه، به غلام فرمود: برو به داداشم، حسین بگو که امام حسن می فرماید اگه دیر برسی دیدار به قیامت میفته. حواست هست چی میگم؟ لذا راوی میگه من هیچ‌ موقع ابی عبدالله رو در این حالت ندیدم! میگه دیدم تو کوچه ها داره می دوئه عمامه به سر می بنده. رسید دید امام حسن تو حجره افتاده، داره این دستاشو به زمین می کشه برش گردوند، دید خونابه ها از رو لب امام حسن... داداش کی این بلا روسرت آورده؟ یه وقت دیدن یکی داره محکم در میزنه، در و باز کردند چیه چی شده گفت آقا خواهرتون زینب داره میاد. حضرت فرمود: سریع این تشت رو بردارید. فرمودند: زود این خون ها رو از لب من پاک‌کنید زینبم نبینه. بگم آقاجان! اینجا شما نخواستی پاره های جگر رو داخل تشت زینب ببینه، اما چیزی نمونده یه وقت نگاه کرد دید سر بریده حسین تو‌ تشته... همه مراقب زینب بودند رفقا، گریه کنا! من نمی دونم چه سرّی بود. امیرالمؤمنین قربونش برم، شب نوزدهم با اون‌ وضعیت وقتی رسیدند پشت در، فرمود امامه. امام که نعوذ بالله با کسی تعارف نمیکنه. فرمود: منو رها کنید بذارید خودم راه بیام. امام حسن عرض کرد پدرجان! شما حالتون مساعد نیست، اینهمه خون از شما رفته. فرمود:حسن جان! زینبم پشت دره. امام حسن اینجوری حواسش بود میخوام بگم هرچی رو مدینه ندید، هر چیو کوفه ندید، همه رو کربلا یکجا دید. اینجا بود که گفت: آمد به سرم از آن چه می ترسیدم... شکر میکنیم پروردگار رو که به ما اجازه دادن بنام امام حسن برا ابی عبدالله روضه بگیریم. آخه الان هیچکی بقیع نیست...

ملامتش نکنید آنکه را مدینه نرفت 
مدینه زائر خود را به کربلا بخشید

*فک نکنی فقط اینکه دو تا آقازاده هاشو فرستاد، نه نه لحظه ی آخر دید ابی عبدالله گریه میکنه. حسین گریه میکرد زمین و زمان می لرزید. آروم این دستشو آورد بالا اشک چشمای حسینو پاک کرد. فرمود: داداش تو گریه نکن! گفت چه جور گریه نکنم دارم برادری مثه تو رو از دست میدم. گفت داداش! من الان دارم میرم تو کنارمی، عباسه، زینبه، دارم روضه گودال میخونم ها! صدا زد حسین جان" لَا یَوْمَ‏ کَیَوْمِکَ یَا اَبا عَبْدِاللهِ" یه روزی میاد تو گودال با گونه راست زمین می خوری. یه طرف نگاه می کنی شمرِ، یه طرف حرمله ست. اجازه بدین روضه قاسم ابن الحسن بخوانم. شب عاشورا همه اصحاب تو خیمه جمع شدن دور امام نشستند. حضرت فرمود: هرکی میخواد بره آزاده. از این تاریکی شب استفاده کنید. همه اصحاب نشستند. امام فرمود، شما باشید یا نباشید فردا مثه این ساعت حسینو کشتند. هرکی میخواد بره آزاده، یه وقت دیدند حبیب بلند شد اون جملات معروف رو... زهیر بلند شد، عباس بلند شد، علی اکبر، همه اصحاب دونه دونه آقا کجا بریم اگه صدها بار ما رو بکشند، ما رو بسوزونند، خاکستر ما رو بر باد بدن، باز ما جونمون رو فدات میکنیم. صحنه رو تجسم کنید آقایون! در این میدانه ای که حبیب رجز میخونه زهیر، بریر، عباس، افرادی مثه اینا یه وقت دیدن از لابلای این جمع یکی هی دستشو میبره بالا. ابی عبدالله نگاه کرد دید قاسم ابن الحسنه...عمو اجازه هست؟ جانم قاسم! بلند شد ایستاد دست ادب گذاشت. عموجان منم فردا در رکاب شما شهید میشم یا نه؟ امام یه نگاه بهش کرد تو دلش گفت جانم این این پسر حسنمه! صدا زد قاسمم مرگ در نظر تو چگونه ست؟ یه نگاه کرد با تمام ذوق صدا زد "احلی من العسل..."شیرین تر از عسله عموجان! أبی عبدالله فرمود: بشین قاسمم، آری! فردا تو هم شهید می شی. بگم این جمله رو.  فردا تو به بلای عظیم کربلا گرفتار میشی. عاشورا شروع شد روضه منم شروع شد. بسم الله الرحمن الرحیم... قاسم میخواد به میدان بره. هی میومد کنار ابی عبدالله عمو اجازه هست برم؟ یه دستی رو سرش می کشید می فرمود: نه قاسمم برگرد تو خیمه. هی میومد دوباره می رفت عمو اجازه بده برم. می رفت تو خیمه دار الحرب یه نگاه به بدن علی اکبر میکرد. عمو اجازه بده من برم میدان؛ برگرد قاسمم! رفت تو خیمه مادرش نگاه کرد ای جانم به این مادر، مادرای شهدا امشب سرفراز اند‌..
روضه من تقدیم به همه شهدا و سیزده ساله های خمینی و، همه ی اونایی که رفتند. حواسمون باشه اونا جون دادن، اونا رفتن که من و تو راحت دست زن و بچمون بگیریم اینجا برا حسین گریه کنیم. یه وقت مادرش دید یه گوشه نشسته زانوی غم بغل گرفته. اومد گفت چیه پسرم؟ گفت: مادر! هرچی اصرار میکنم عمو‌ اجازه نمیده. میگن رفت درِ صندوقچه رو باز کرد یه دست‌ نوشته از امام حسن داد دستش. گفت: اینو بده عمو دیگه ردخور نداره. میگن قاسم خوشحال دوید عموجان! عموجان! برگشت نگاه کرد چی شده قاسمم؟ عمو برات یه امانتی آوردم. میگن تا دستخط امام حسنو دید بغلش کرد. عبارت نوشته "فَغُشی علیهما..." اون قدر این عمو و برادرزاده گریه کردند. گفت باشه قاسمم برو مادرت بگو لباس رزم تنت کنه. برگشت، مادر زود باش الآن دیر میشه. دیدند نجمه هی از این خیمه به اون خیمه می دوئه. هی می رفت تو خیمه زنها میگفت نگاه کنید ببینید کلاه خود اندازه قاسم هست یا نه؟ زره اندازه پسرم هست؟

ببین شوق این مادر شهید رو. چجور میخواد بچشو آماده کنه. هرچی گشتند دیدند نه خود اندازه سرِ قاسم هست نه زره اندازه اش بود. دیدند این مادر شهید یه لباس سفید تنش کرد عمامه امام حسنو آورد. ای جان! تو رو قرآن امشب یتیم نوازی کنید. ابی عبدالله فرمود: خودم براش عمامه رو می بندم. عمامه امام حسنو بست رو سرش. تحت الحنک عمامه رو باز کرد. دیدی امام جماعت یه بخشی از عمامه رو باز میکنه موقع نماز. به اون میگن تحت الحنک عمامه. یه وقت مادرش دید این تحت الحنک رو بست رو صورت قاسم. از خانم زینب سوال کرد چرا صورتشو می پوشونه؟ گفت: می ترسه چشمش بزنند. آخه این خونواده ازچشم زخم خیر ندیدن. زندگی باباشونم چشم زدند. زندگی روبراهی داشتم، چشمم زدند...*

* آماده شد یه وقت دیدند عباس داره میاد مرکب قاسمو آورد. دل تو دل علمدار نیست. این نوجوان میخواد بره میدان. دیدند نجمه ایستاده، یه وقت حسین قاسمو بغل گرفت. تا بلندش کرد، سینه ی قاسمو به سینه چسبوند نجمه نگاه کرد دید پاهای بچه از زمین اومد بالا! گفت مادر قربون قد و بالات بشم. عباس بغلش کرد گذاشتش رو اسب، یه نگاه به عمو کرد عموجان اجازه هست؟ برو قاسمم. اومد وسط لشکر یه دور، دور لشکر زد. روضه قاسم همه اش حماسه است. چند نفر رو به درک واصل کرد. پیرمردا گفتند این کیه؟ نه زره داره، نه کلاه خود داره، اینجوری می جنگه. یه وقت دیدن دستشو برد بالا صدا زد" ان تنکرونی فأنا ابن الحسن..."*تا گفت من پسر امام حسنم، یه نگاه کرد عمر سعد، گفت به أزرق شامی بگید بیاد. أزرق اومد جلو بله امیر؟ گفت برو کارشو تموم کن. به قول ما بهش برخورد. من برم ؟ پسراشو صدا زد. گفت یکی از پسرا بره کارشو تمام کنه. تاریخ میگه چهار تا پسر أزرق رو قاسم به درک واصل کرد. میگن أزرق شامی خشم برش داشت. گفت الان داغشو به دل مادرش میذارم. اومد وسط میدان. قاسم ابن الحسن یه نگاه بهش کرد، گفت أزرق شامی که میگن تویی؟ تو اگه سواره ای چرا هنوز پات تو رکاب نیست؟ میگن نانجیب سرشو برد پایین، قاسم ابن الحسن چنان یه شمشیر یه فرقش زد. منو نگاه کن. دیدن عباس تو بلندی داره نگاه میکنه. هی میگه الله اکبر... الله اکبر... أزرق رو به درک واصل کرد. دور لشکر می چرخید، آخه شاگرد رزم عباسه. یه وقت یه نامردی گفت پسر امام حسنه... گفت: باباشو تو مدینه تیر بارون کردیم. مگه نمی بینید زره نداره. سنگ بارونش کنید.... انقدر سنگ زدند، یه وقت از رو اسب افتاد زمین. صدا زد عمو به فریادم برس!  این عبارت مقتل هیچ کجا دیگه بکار نرفته. اینکه مثل باز شکاری آمد.  خاصیت باز شکاری اینه؛ وقتی برسه سریع طعمه اشو پیدا میکنه. اما ابی عبدالله رسید، دید یه جا اسبا دارن می دوند. صدای قاسم میاد، اما هرچی نگاه میکرد قاسمو نمی دید. گفت: عمو! عمو سخته منو صدا بزنی، نتونم کمکت کنم.کجا رفت دلت؟ آخه مدینه، باباش علی! گفت فاطمه جان! سخته بین در و دیوار گیر افتادی. یه وقت نگاه کرد، دید یه نانجیب کاکل قاسمو تو دست گرفته. ابی عبدالله یه نهیب زد، همه فرار کردند. یکی از اون بدن هایی که امام پیاده برگردوند بدون قاسمه. وقتی قاسمو بغل گرفت، من نمیدونم چه جوری برگشت. چی گفت موقع میدان رفتن؟ ابی عبدالله سینه اشو به سینه چسبوند، دید پاهاش داره به زمین کشیده میشه. می دونی چرا؟ اینقدر این اسبا رو بدنش رفتند. همه استخوانهای قاسم خرد شده.. خوب شد این بدنو برگردوند. آخه یه ساعتی همین بدن تو گودال گیر افتاد. ده نفر اسباشونو نعل تازه زدند. کاری با بدن حسین کردند، میگن یه بار که رفتند، برگشتند بدنو، دوباره از رو بدن حسین...

گل طوفان سواری وای بر من
تمام عشق یاری وای بر من 
علی اکبر که جوشن داشت آن شد 
تو که جوشن نداری وای برمن 

*امان امان امان...! خوب شد قاسم رفت، ندید یه نامردی میخواد دستای عمه رو ببنده....