نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده به نفسِ حاج عباس حیدر زاده

روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده به نفسِ حاج عباس حیدر زاده

چه اشک هاکه چکیده به پای آمدنت
بیا که جان من آقا فدای آمدنت

ازاینکه با عملم “تَحبس الدعا” شده ام
نمی رسد به اجابت دعای آمدنت

پس از هزار و صد و چند سال غیبت باز
به سر نیامده این ماجرای آمدنت

به سینه شوق تو دارم غریبِ بی یاور
بگو چه کار کنم من برای آمدنت

گذشت عمرم و شد پیر نوکرت آقا
در انتظار فرج جمعه های آمدنت

*فقط سوال یه من امشب شب سوم از خودم و همه شماها اینه که چقدر منتظر امام زمانت هستی چقدر برای اومدنش اشک می‌ریزی چقدر براش دعا می‌کنی در طول روز چند بار صداش می‌زنی از خودم این سوال را می‌کنم شرمنده می‌شم سرمو پایین می‌اندازم چقدر نگاهت به دره تا آقات بیاد چقدر دعا می‌کنی تا آقا بیاد چقدر منتظرشی تا آقا بیاد اگر همه انتظارها را رو هم جمع کنی به یه لحظه انتظار رقیه نمی‌رسه همش نگاهش بود باباش کی میاد کی میاد کی میاد سوال می‌کرد عمه بابا کی میاد ؟گوشه خرابه اون شبی که بیدار شد گریه می‌کرد هرچی بهش اصرار کردند چی می‌خوای گرسنته؟ گفت نه عمه، تشنه‌ای؟ نه عمه عمه چی می‌خوای؟ آهسته کنار گوش عمه گفت عمه بابا می‌خوام..*
 
اکنون که نیامد ز سفر ماه منیرم 
خوب است در این گوشه ویرانه بمیرم 
از من نکشد ناز کسی چون که اسیرم
 
*جان حضرت رقیه اگر همین الان یه دختر سه چهار ساله بیاد تو مجلس به شما بگن این بابا نداره یتیمه چه جوری احترامش می‌کنید چه جوری نوازشش می‌کنید؟.*
   
بابا بابا بابا بابا بابا... 
خورشید من آمدی شبانه 
قدری بغلم کن عاشقانه 
نشناختمت در اول کار 
نفرین خدا به این زمانه 
کی زیر گلوت را پدر جان 
اینطور بریده ناشیانه؟ 

تقصیر حرارت تنور است 
این سوختگی زیر چانه
اوضاع مناسبی ندارم 
چه خوب که آمدی شبانه 
من که همه عمر رفته بودم 
تنها به مجالس زنانه 

اما بابا!
رفتم وسط شرابخواران 
کت بسته به زور تازیانه 
در راه شتر تکان نمی‌خورد 
خوردم کتکی به این بهانه 
هر بار طناب را کشیدند 
خوردیم زمین دانه دانه 

من سیر غذا نخوردم اما 
خوردم دل سیر تازیانه 
هر سنگ که بر سر تو می‌خورد 
می‌کرد به سمت من کمانه 

از خاطر من نمی‌رود نه
آن ضربهٔ چوب وحشیانه
دیگر ز سفر بدم می‌آید 
کی می‌بریم پدر به خانه
 
در این سه ساله مرا یک مسافرت بردی 
من از خرابه تو از تشت سر درآوردی 

بابا جون من سلام 
اومدی به دیدنم گوشه ویرانه شام 
بابا جون من سلام 
ببین از خار مغیلان آبله زده پاهام 

از سفر خوش اومدی بابایی 
شدی مهمون رو دست دخترت 

مگه گوشه تنور بودی بابا 

یکمی سوخته بابا موی سرت من فدای سر تو 
صورتم کبوده مثل صورت مادر تو 
خیمه‌ها سوخته شد و گوشوارم را ربودند شبیه انگشتر تو

بابایی از شهر کوفه تا به شام 
می‌زدند سنگ‌ها از رو پشت بام 
سیلی می‌زدن گل سه سالتو 
هر جایی که گفتم بابام می‌خوام

*فرمودند سر بریده بابا را نشناخت چرا سر را  نشناخت تا حالا از خودت سوال کردی چرا سر بابا را نشناخت بعضی‌ها میگن به وضع سر هم ریخته بود پیشانی شکسته بود لب‌ها چوب خورده بود مگه میشه دختر سر بابا رو نشناسه؟ یه دختر تو کربلا بدن بابا را نشناخت حق داشت نشناسه چون بدن را یا از سر می‌شناسند یا از لباس می‌شناسند. وقتی که اومد دید نه سر داره نه لباس داره صدا زد عمه جان این بدن کیه؟ گفت عمه جان این بدن بابات حسینه حق داشت سکینه نشناسه..اما سه ساله سر بابا را نشناسه خیلی حرفه اما نگاه کرد سر را نشناخت بعضیا میگن سر پیشانی شکسته بود. لب‌ها چوب خورده بود. خدا رحمت کند حضرت آیت الله شیخ حسن آقا تهرانی را ایشون خودش برا من نقل می‌کرد اوایل انقلاب حاکم شرع بود می‌گفت یه روز زنگ زدن خونه ما این دختر ۵ ساله‌ام گوشی رو برداشت منافقین به این دختر گفتن می‌خوایم بیایم بابایت رو بکشیم این دختر پشت گوشی دستش لرزید خورد. زمین یک هفته نکشید دق کرد مرد فقط به این دختر گفتند می‌خوایم بیایم باباتو بکشیم.. حالا بیا ببین سر بریده بابا را جلوی دختر ..*

خیلی دیر اومدی دیره 
دخترت داره می‌میره 
رمقی نداره دستاش 
سرتو بغل بگیره 

*میگن سر بابا رو نشناختی بعضیا یه علت دیگه‌ای نقل می‌کنند میگن از شدت سیلی که به رقیه زدند دیگه چشماش تار می‌دید. آخه دست سنگین و صورت سه ساله شاید این درست‌تر باشه آخه یه سیلی مدینه زدند.انقدر دست سنگین بود چشم مادر سرخ شد گوشواره شکست حالا من از شما سوال می‌کنم سیلی با صورت دختر سه ساله چه می‌کنه؟ با ناله جواب بده بگو یا حسین ..*

بابا بابا بابا بابا بابا..! 
بابا کبودی‌های تنم را تو دیده‌ای 
لکنت زبان گرفتن من را شنیده‌ای

عمه به وقت پا شدنم گریه می‌کند 
چیزی مگر ز مادرتان ارث برده‌ام 

حالا گرفته‌ام که چه‌ها مادرت کشید 
از درد استخوان کمر جان سپرده‌ام