نمایش جزئیات
روضه و توسل ویژهٔ اربعین حسینی اجرا شده به نفسِ استادحاج منصور ارضی

*اینقدر صدات میزنم تو قبرم اگه اجازه بدند صدات میزنم ،اصلا این لقب خیلی به تو میآید یا ابا عبدالله...*
«چقدر نام تو زیبا است ابا عبدالله...»
*کاروان اومد کوفه این خانواده همه اسیر اومدن تو زندان ولی این دو تا بچه زندان دیگری بودند. این خواهراشم ندیدن حالا یک سال گذشته این برادر به اون گفت: عزیزم! گفت: جانم، گفت میای به این زندانبان خودمون رو معرفی کنیم؟ حالا بادا باد. مصیب رو صدا کردند گفتند: تو چه دینی داری؟ گفت من مسلمونم. گفت: اهل بیت رو میشناسی؟ گفت: جانم فداشون. گفت: پیغمبر رو میشناسی؟ علی رو میشناسی؟ ..همینجوری هی گفت گفت.. گفت: ابی عبدالله یک پسر عمو داشت به نام مسلم. گفت: آره من هم شنیدم این ورو اونور رو نگاه کرد. گفت: اون رو کشتند. گفت: مصیب ما بچههای اونیم زد تو سرش اول اومد قفل و زنجیر رو باز کرد گفت من رو بکشند من باید راهی پیدا کنم شما رو از زندان فراری بدم...*
تماشا کن ببین در کوفه این ظلم مجدد را
بغل کرده است ابراهیم با گریه محمد را
بگیر از چنگ این ظالم سر زلف مجعد را
پذیرا باش از عمق جگر اینها آه ممتد را
به ما هم میچشانی لذت نعم الامیرت را
بغل وا میکنی ما را چنانی که سفیرت را
نیمه شب اومد گفت: من راه رو بهتون نشون میدم درهای زندان را باز کرد. گفت: شما تشریف ببرید. بزرگه داداشش رو بغل کرد دیگه راه نمیتونه بره. نم زندان مثل کانَّ فلجشون کرده بود آهسته آهسته اومدن بیرون میخواستند از شهر کوفه بیان بیرون نشد. اومدن در خانه اون زن وقتی معرفی کردند راهشون داد. زنه میگه دیدم تا صبح اینا مناجات میکنند بچههای به این کوچکی نماز شب می خونن، گاهی وقتها هم صدا میزنن یا امیرالمومنین! ما را دریاب مددی کن. زنه میگه نیمههای شب دیدم داماد نامردم حارث وارد خونه شد. عصبانی داره هی فحش میده..گفتم چی شده؟ گفت: دو تا زندانی فرار کردند امیر به من دستور داده اونها رو جوری دستگیرشون کنم. ولی به خدا اگه دستگیرشون کنم اول سراشون رو جدا میکنم. زنه ترسید دم نیومد نانجیب حارث خواست استراحت کنه دید از اتاق بغلی صدای گریه میاد..آخ بمیرم براتون..همچین که صدا رو شنید اومد اتاق به اتاق یا حجره به حجره درها را باز کرد به زور یه وقت دید این دوتا بچه همدیگه رو بغل کردند دارند گریه میکنند. دارند به هم میگن دیشب خواب دیدم لحظهای خوابمون برد گفت من هم همون خواب رو دیدم، دیدم امیرالمومنین اومده میگه شما فردا شب مهمان منید. همونطوری دوتا رو به هم بست با یک طناب میکشوند اینا رو غلامش باهاش اومد، پسرش اومد، تا دم رودخونه دستور داد به پسرش گردن اینها رو بزن پسره گفت نمیکنم فرار کرد به غلامش هم گفت گردن اینها رو بزن به خدا من رو بکشی دست به خون این عزیزان نمیزنم...اولی رو کشید موهاش رو گرفت با خنجر سر ببره گفت: آی حارث اول من رو بکش این داداشم رو مادرم به من سپرده امانت..حالا به حارث التماس میکنه میگه..
بیا گمگشتگان راه را تا نور راهی کن
ببین جان بر کفت هستیم با ما هرچه خواهی کن
غلامان تو دربندند شاها پادشاهی کن ،خودت فکری به حال ما و این بی سرپناهی کن،
ببین از آه سرشاریم حسین و سر تا پا افسوسیم کنون نزدیک یک سال است با زنجیر مأنوسیم
قفس وا شد ولی یک دم کجا آزاد افتادیم چنان گمگشتهها در ناکجا آباد افتادیم ،
ببین در چنگ این منحوس مادرزاد افتادیم
غریب و بی معین در دام این صیاد افتادیم
چنان مقتل نوشته میتوان تصویرسازی کرد عجب حارث ز ما در خانهاش مهمان نوازی کرد
میگه چنان لب تشنهای که آب را در کوزه پیدا کرد رسید از راه ما را دید و در دم یاد بابا کرد دو چشم خویش را بست و دهان بر ناسزا وا کرد
پر ما بست و اسباب پریدن را مهیا کرد
آخ میگه ز مقتل میتوان پرسید بیرحمانه بد میزد
گهی با مشت بر سر گاه بر پهلو لگد میزد
* سر برادر رو جدا کرد برادر دست و پا میزد این برادر خودش رو میزد سریع اون یکی رو هم سر برید دوتایی تو خون هم غلطیدند یه مرتبه نانجیب سرها رو برداشت انداخت تو توبرش بدنهای مبارکشون با اینکه هر دوتا بغل کرده بودند هر دو انداخت تو رودخونه اومد پیش ابن زیاد لعنت الله علیه گفت: به من بگو این سرهایی که بریدی چه جوری بریدی، توضیح داد گفت: جلوی همدیگه سرشون رو بریدم تناشون رو انداختم تو رودخونه.. گفت: چی بهت گفتند قبل از سر بریدن؟ گفت: به من گفتند دو رکعت نماز بخونیم گفتم بخونید. من کار خودم رو میکنم. دو رکعت نماز خوندن دستهای کوچکشون رو بلند کردند صدا زدند.." یا احکم الحاکمین احکم بیننا و بین حارث "..گفت این رو گفتند..گفت وای جلاد بیا گردن این نانجیب رو بزن اینا اینقدر التماستون کردند خوب میرفتی تو بازار اینها رو میفروختی ..*