نمایش جزئیات
روضه و توسل ویژهٔ شهادت پیامبر صلوات الله علیه اجرا شده به نفسِ کربلایی جبار بذری

به مهربانی و دست کریم شهرت داشت
برای مردم بیرحم نیز رحمت داشت
سه سال هستهی خرما مَکید و راضی بود
بزرگ بود ولی اینچنین ریاضت داشت
زِ دشمنان خودش بارها عیادت کرد
شبیه دوست به بیگانهها عطوفت داشت
کمک به پیرِ زمینگیر و کودکان میداد
اگرچه کون و مکان را همه به خدمت داشت
چقدر سنگ زدند و چقدر زخمی شد
صبور بود در این راه و استقامت داشت
به ذوالفقارِ علی تکیه داشت وقتِ خطر
نبوتش همه جا تکیه بر ولایت داشت
هر آنچه در شب معراج دید فاطمه بود
زمانِ بوسه به دستش هوایِ جَنّت داشت
حسین را بروی شانههایِ خود میبرد
برای بردن او نیتِ عبادت داشت
*خدا رحمت کنه آیت الله بهجت رو، نقلِ روایت اینه پیغمبرِ خدا میومد درِ خونهی بیبی فاطمه رو دقُّ الباب میکرد، دستهایِ مبارک فاطمه رو بوسه میزد.آیت الله بهجت رحمت الله میفرمود: نه اینکه بخواد دستِ فاطمه رو بالا بیاره ببوسه، نه ! پیغمبر خَم میشد دستهای فاطمه رو میبوسید.یه روز از این روزا اومد درِ خونهی فاطمه رو دقُّ الباب کرد، تا فاطمهی زهرا فهمید پیغمبره دوید در رو باز کرد.پیغمبر سلام کرد، جواب گرفت، گفت: فاطمه جان! اومدم امروز سر سفرهاتون باشم، غذا چی پختی واسه بچه هات؟ چی تهیه دیدی؟بیبی فاطمه فرمود: باباجان! امّ أَیمَن مقداری آرد و روغن آورده گفت: همون رو بگیر یه چیزی درست کن بخوریم.سرِ سفره نشست اما دیدن پیغمبر لب به غذا نمیزنه، بغض تهِ گلویِ پیغمبر رو گرفته.. اونقدر اونقدر اونقدر صبوری کرد تا همه غذارو بخورن، رفت یه گوشه شروع کرد به گریه کردن.دیدن پیغمبر بلند بلند گریه میکنه، کسی جرأت نکرد نگاه به پیغمبر کنه علتِ گریه رو بپرسه، أبی عبدالله بلند شد، چهار پنج سالشه اومد گفت: بابابزرگ چرا گریه میکنی؟ أبی عبدالله رو نشوند رو زانو، بغلش کرد، خودِ پیغمبر شروع کرد به خوندنِ مصیبت گفت: حسین جان! یه روز بابات رو شهید میکنن. مادرت رو شهید میکنن.. برادرت حسن رو شهید میکنن..تا رسید به خودِ أبی عبدالله چشم تو چشمِ حسین.. گفت: حسین جان "لا یَوم کَیومُكَ یا اباعبدالله"هیچ روزی روزِ تو نمیشه حسین جان، عالَم واسه حسین گریه کرده*
هر آنچه در شب معراج دید فاطمه بود
زمانِ بوسه به دستش هوایِ جَنّت داشت
حسین را بروی شانههایِ خود میبرد
برای بردن او نیتِ عبادت داشت
همیشه خواند زِ کوچه، زِ عصرِ عاشورا
میانِ خانهی خود روضه داشت، هیئت داشت
*وقتی خودِ پیغمبر بخواد روضه بخونه، از فاطمهاش روضه میخونه، از حسینش روضه میخونه.. اصلاً راهشو پیغمبر به ما یاد داد.واسه من میخواید گریه کنید، واسه حسینم گریه کنید. اصلاً غیرِ این نیست که..*
بَس کن عزیزِ تا سحر بیدار، بس کن
کُشتی مرا با گریهی بسیار، بس کن
ای چند شب بیدارمانده، آب رفتی
ای چند شب بیدارِ من این بار بس کن
رویَت ندارد طاقتِ این اشکها را
طاقت ندارد اینهمه آزار، بس کن
باید ببینی روزهایِ بعدِ خود را
باید بمانی با غمی دشوار، بس کن
باید بگویم روضههایِ بعدِ خود را
باید بسوزی بعد از این دیدار، بس کن
ای کاش بعد از من کسی جایَت بگوید
با هیزم و با آتش و دیوار، بس کن
ای کاش میگفتند، خانم بچه دارد
ای کاش میگفتند، با مسمار بس کن
در کوچه میاُفتی، کسی غیر از حسن نیست
با گریه میگوید که در انظار بس کن
در کوچه میاُفتی و میگوید به قنفذ
افتاد دستِ مادرم از کار، بس کن
دستت مغیره بشکند، حالا که افتاد
از چادرِ او پایِ خود بردار، بس کن
بیبی فاطمه پرستارِ پیغمبره، جانِ عالَم فدای پیغمبر، جانِ عالَم فدای فاطمه..دید یکی درِ خونه رو دقُّ الباب کرد، بیبی خودش در رو وا کرد، دید یه جوانی پشتِ در ایستاده گفت: اومدم پیغمبرِخدا رو عیادت کنم. بیبی فاطمه فرمود: مگه نشنیدی پیغمبر ممنوع الملاقاته؟ طبیب دیدنِ پیغمبر و ملاقاتش رو ممنوع کرده در رو بَست.
*بعدِ دقایقی دوباره در زدن، بیبی در رو وا کرد، دید همان جوانِ با همان هیبت.گفت: اومدم پیغمبرِخدا رو عیادت کنم.بیبی فاطمه فرمود: دفعهی قبل گفتم که پیغمبرِ خدا ممنوع الملاقاته، طبیب ممنوع کرده کسی نباید پیغمبر رو ببینه.در رو بَست، سهباره در زدن، بیبی در رو وا کرد.قبلِ این که در رو وا کنه پیغمبر فرمود: فاطمه جان کیه در میزنه؟ گفت: یه جوانی به این هیبت، گفت اومدم پیغمبرِ خدا رو ملاقات کنم.گفت: فاطمه جان اجازه بده بیاد، اینی که در زده و اجازه گرفته مَلکُ الموتِ، برادرم عزرائیله آمده جانِ منِ پیغمبر رو بگیره اول از فاطمه اجازه داره میگیره مَلکُ الموت در میزنه وارد میشه اما هنوز آبِ غسل پیغمبر خشک نشده بود ...*
آتیشِ خونه امون
چقد هیزم ریختن پیشِ خونهمون
مگه مثلِ سابق میشه خونهمون
محکم در میزدن
لایِ تختههای در خنجر میزدن
یه زنُ جلو چشِ شوهر میزدن
محکم در میزدن ...
تویِ هیجده بهار
پیرِت کردن از زندگی ..
* گفت علی جان! آرام آرام واردِ حجره شو
مولا اومد کنارِ پیغمبر، گفت همه برن بیرون، فقط علی موند و پیغمبریه چیزایی تو گوشش پیغمبر میگفت، فاطمهی زهرا این صحنه ها رو داره میبینه هِی علی میگه نَعَم یا رسول الله ... بله یا رسول الله حتماً انجام میدم.چی شده مگه ؟!آه علی جان! بعدِ من در خونهت رو میسوزونن،
تو باید صبر کنی.. بله یا رسول الله ، صبر میکنم آقاجان. علی جان! جسارت به خونه ات میشه، هتکِ حرمتت میکنن، باید صبر کنی. یه وقت دیدن امیرالمؤمنین با هیبتِ حیدری رو زانو نشست. پیغمبر یه چیزی گفت، مولا رو کرد به فاطمه..اشک از گوشهی چشمایِ علی جاری شد. با حالتِ گریه گفت بله یا رسول الله...چه خبر شده؟! علی جان! جلویِ چشت فاطمه رو میزنن باید صبر کنی علی جان..*
چندتایی زدن با پا، در
تا که افتاد رویِ زهرا، در
گیرم از دستِ سنگها نشکست
چه کند بارِ شیشهاش با در
*میگن وقتی بنده به حالتِ محتضَر میرسه،
همینطور که دراز کشیدهاس، دکمه هایِ پیراهنشو وا کنید، این پیراهن رو سینهاش سنگینی میکنه، بذارید آزاد باشه سینه اشو نمایان کنید. پیغمبرِخدا فرمود: علی جان! برو حسن و حسینت رو بیار کنارم.صدا زد علی جان حسینو بذار رو سینه ام من آرامش بگیرم. اصلاً ممنوعه، نباید چنین کاری کرد، باید سینه آرام باشه.."الشمرُ جالِسٌ علی صَدره "یه روزم زینب داره بالا تَلِ گودال میبینه شمر رفته رو سینهی برادر.. میدونی کجا نشستی؟ اینجا همون جائیه که پیغمبر بوسه میزد، مادرم زهرا بوسه میزد*
هنوز در تهِ گودال تارِ گیسو هست
هنوز نیزه شکسته میانِ پهلو هست
چقدر زار زدم که نَبُر، رسیدم من
به خنده داد جوابم دِگر بُریدم من
گفت داداش!
مرا به حرمله یا شمر یا سَنان مَسِپار
مرا بهخاطرِ مادر به ساربان مَسِپار