نمایش جزئیات

روضه و توسل به حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام اجرا شده به نفسِ حجت الاسلام سید محمد تقوی

روضه و توسل به حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام  اجرا شده به نفسِ  حجت الاسلام سید محمد تقوی

بسم الله الرحمن الرحیم

 گرچه سنگ از همه بسیار در آنجا خورده 
 نام مجنون به سر کوچهٔ لیلا خورده 

عاشق، از سرزنش مردم این کوچه مرنج
قیمتی تر شده قالیچه اگر پا خورده

*اومدیم این شبای جمعه برا التماس یکی از التماسامونم همینن..*

خواهشاً خواهشاً از در این خانه بلندم نکنید
مگر این کاسه‌ی ما حق کسی را خورده

 من از این جا بروم زود زمین می افتم
 این گدا چیزی اگر خورده همین جا خورده

به همه گفتم این شاه که در کرب وبلاست
 بیشتر از پسرش غصه ما را خورده

سنگ فرش حرمت نام مرا کم دارد 
گوشه‌ی صحن تو سنگ لحدم جا خورده

  پسر فاطمه مردم گره دارن همه
 پسر فاطمه در کار گره ها خورده
 
کربلا رفتن ما را که خودت می دانی
 اربعین رفتنم از دست تو امضاء خورده 

 
*خوشبحال هر کی هر هفته خوب نوکری می کنه برا ارباب با یه قلب سوخته میاد با یه چشم پراشک میاد  اگه مثل من رو سیاه هر هفته با شرمندگی میاد. هی زیر لب میگه آقا جان ببخشید من نتونستم برات خوب زار  بزنم کم گذاشتم حسین..*
 
پسر فاطمه تشنه اس  از ته گودال و
 مرکب شمر ولی آب گوارا خورده

پیش زینب به همینقدر تعارف نزنید
 پیش زینب چقدر نیزه به آقا خورده 

چکمه ای که به تنش خورد همان است 
 که بر چادر محترم زینب کبری خورده  

 به روی خاک تنش رنگ عوض کرده حسین
 وای بر این بدن بی سر گرما خورده 

السلام ای بدن بی سر گرما دیده
 السلام ای سر مجروح کلیسا دیده

 با چه وضعی ته گودال کشاندن  تو را 
ما شنیدیم ولی زینب کبری دیده 
 
خنجر انداخت مسیحی و مسلمان برگشت
 به گمانم ته گودال مسیحا دیده 

ای عزیزی که تنت پیش همه عریان شد
 بر سر پیروهنت فاطمه دعوا دیده

* این روضه بدن عریان ابی عبدالله خون بدل آل  الله کرد.خیلی عجیبه خود ابی عبدالله غصه می خورد.نکنه اینا بخوان بی ابرویی کنن.. لذا فرمودن: یه لباس کهنه ای که کسی بهش رغبت نداره بیار خواهرم. همونم با خنجر پاره کرد ابی عبدالله.. اون ملعونی که لباس از تن ابی عبدالله درآورد یکی از همون ده نفری بود که با اسب از رو بدن آقا رد شد. اینا حرام زاده بودن این کار و کردن..
 کی لباس کهنه رو میدره 

بی آبرو شه
 لباس کهنه رو میخواد کجا بپوشه

 هلهله میکرد
پیرهنتو میبرد و بازم گله میکرد 

حیا نداره
 که لااقل عبا رو رو تنت بزاره

چقدر زینب گفت بسه ادامه دادن
 به قاتل تو قول عمامه دادن

 گلایه دارم داداش
 نشد تنت رو زیر سایه بیارم حسین 

*هر کاری کرد بدن و نشناخت.. هی صدا می زد انت اخی و ابن امی؟  تا صدا از حلقوم بریده بلند شد اوخی اوخی ...گفت حسین..* 

نه از لباس کهنه ات نه از سرت شناختم
 تو را به بوی آشنای مادرت شناختم

 تو را نه از صدای دلنشین روزهای قبل
 که از سکوت غصه دار حنجرت شناختم

  داداش!
 تو شعر عاشقانه بودی و من این قصیده را
 میان پاره پاره های دفترت شناختم 
 
 غروب بود تازه من طلوع آفتاب را 
به روی نیزه از سر منورت شناختم

«حسین آه حسین آه  حسین آه»