نمایش جزئیات
روضه و توسل جانسوز _ ویژۀ شَهادت اباالرِضا آقا موسی ابنِ جَعفر علیه السلام _ کربلایی سید رضا نریمانی
یه مرتبه همه دیدن درِ زندان باز شد، غریبانه چهار تا غلام زیر یه تخته رو گرفتن دارن میارن. یهنفر اومد داد زد گفت این آقا اگه قریشیِ چرا چهارنفر حمال دارن میبرنش؟ اگه قریشی نیست چرا بین قریشیا دارن میبرنش؟
یهو منادی داد زد گفت این بدن،بدن آقا موسیبنجعفرِ...بذار از قبلش برات بگم :آدم ،سالهای سال یه گوشهای شکنجه بشه، تو زندان باشه، جای درستی نداشته باشه بدنش اذیت میشه. اون نانجیبا اینقدر آقامونُ شکنجه دادن که هیچ، اونی که آدمو بیچاره میکنه اینه:زن بدکاره رو آوردن تو زندان موسیبنجعفر. میگه دیدم آقا سر به سجده گذاشته، هی داره میگه:خدا من عبدِ ضعیف توأم، خدا من عبد فقیر توأم، منو نجاتم بده؛)زنه عوض شد، آوردنش آقا رو اذیت کنه خودش تغییر پیدا کرد.(یهو همه دیدن زنه به سجده افتاد گفت آقا ببخشید، غلط کردم.بچهها، امشب بیاید ماهم به پاهای آقامون بیفیتم بگیم آقا غلط کردیم ...*
آهسته گذارید روی تخته تنش را
تا میخ اذیت نکند پیراهنش را
اصلا بگذارید روی خاک بماند
زشت است بیارند غلامان بدنش را
این ساقِ بههمریخته کتمان شدنی نیست
دیدند روی تختۀ در تا شدنش را
این مرد الهی مگر اولاد ندارد
بردند چرا مثل غریبان بدنش را
این مرد نگهبان که حیا هیچ ندارد...
*یکی اومد صدا زد: "هذا امام رفضَة"**ببینم دلت کجا میره*
این مرد نگهبان که حیا هیچ ندارد
بد نیست بگیرد جلوی آن دهنش را
*تو شهر شام همچین که این خانواده رو آوردن، همه شروع کردن هلهله کردن؛یکی داره بد میگه، یکی داره ناسزا میگه، یکی داره فحش میده٬ یکی داره سنگ میزنه....ناله بزن…حسین....*
این مرد نگهبان که حیا هیچ ندارد
ایکاش بگیرد جلوی آن دهنش را
یکی میگفت خارجیان
به ما سنگ زدن سنگ زدن سنگ زدن
گفت بچههای علیان
به ما سنگ زدن سنگ زدن سنگ زدن
تنگ شده دلم ای داداش
قربون صدات ای داداش
زینب گفتنات ای داداش
خواهرت فدات ای داداش
*تا فهمیدن این آقا موسیبنجعفرِ اون مردِ رفت همه رو جمع کرد (گفت زشته٬ بدن امام ماست. ما شیعۀ این آقاییم(مگه شیعهها مردن، بدن آقاشونو غلاما بخوان ببرن...اومدن اینقدر گل آوردن، تا حدی گل رو این بدن ریختن که وقتی میخواستن این بدنو بردارن گلا رو کنار زدن تا بدنش مشخص بشه...یه آقایی رو هم من سراغ دارم، همچین که میخواستن بدنُ بردارن دیدن بدن تکون نمیخوره. این تیرا از تابوت زده بیرون، به بدن اثابت کرده....یهجای دیگه رو هم من سراغ دارم، گلا رو زینب کنار زد، اما چه گلی؟!؟!گل شمشیر، گل نیزه، گل سنگ، گل چوب...؛همه دیدن خم شد، صورتشو گذاشت رو رگهای بریده....حسین....