نمایش جزئیات

روضه و توسل ویژۀ وفات اُم المؤمنین حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها به نفسِ حاج محمدرضا طاهری

روضه و توسل ویژۀ وفات اُم المؤمنین حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها به نفسِ حاج محمدرضا طاهری

سنگ صبوره قلبِ طاهایی خدیجه

آرامشِ پیغمبرِ مایی خدیجه

کی میرسد دستِ کسی بر رتبۀ تو

از بس که بالایی و والایی خدیجه

خیرالنساها را اگر که بر شمارند

قطعاً تو جزء بهترین هایی خدیجه

درکِ مقاماتِ تو کارِ هر کسی نیست

چون مادرِ اُم ابیهایی خدیجه

بر تارُکِ اسلام نامت می درخشد

اول مسلمان ، قبلِ مولایی خدیجه

مثلِ تو را بانو خدا کی آفریده ؟

تنها تویی که مصلِ زهرا پروریده

بانو تو با آسیه و مریم قرینی

ای آسمانی پس چرا رویِ زمینی؟

اسلام با دارایی تو قد علم کرد

تو اولین حامیِ این دینِ مبینی

ما را به مجهول الهُویت ها چه کاری است؟

تنها خودت هستی که اُم المومنینی

شعبِ ابیطالب تو را در خود نگه داشت

تا بر همه ثابت شود ، تنها ترینی

از حرمتِ داغِ تو عام الحزن فرمود

خیلی عزیزی رکنِ ختم المرسلینی

بانو برو بعد از تو خیلی سخت باشد

با حیدر از زهرا خیالت تخت باشد

شاعر : علی صالحی

در روضۀ تو دیدۀ تر احتیاج است

هر مرد را همواره یاور احتیاج است

با این که زهرا هست ، حیدر هست اما

مثله تویی پیشِ پیمبر احتیاج است

ای کاش مادر جان پسر هم داشتی تو

بعضی مکان ها یک برادر احتیاج است

گاهی میاید نیست حتی جایِ شوهر

یک موقعی بر شخصِ دیگر احتیاج است

فضه میاد پشت در ، اما به قرآن

در وضع حملِ زن به مادر احتیاج است

زهرا چه حالی بود پشتِ در خدیجه

جایِ تو خالی بود پشتِ در خدیجه

 

 *فرمودند چهار تا ناله زد پشتِ در ، اول صدا زد یا رسول الله .. بابا ببین اُمتت با دخترت دارن چه می کنن .. نالۀ دوم علی رو صدا زد .. تو نالۀ سوم دیگه کار از علی ام بر نمیاد .. لذا صدا زد یا «فضه خذینی ..» فضه تو به فریادم برس .. به خدا بچه مُ کشتن .. اما تو نالۀ چهارم یه وقت صداش بلند شد پسرم .. مهدی جان ...*

 

خوب است بانو قبرِ تو دور از وطن نیست

جز فاطمه در ماتمت یک سینه زن نیست

بگذار مادرجان کمی روضه بخوانم

تا که نگویی هیچ کس هم دردِ من نیست

گفتی به پیغمبر لباست را بیاور

چون در بساط خالی ام حتی کفن نیست

چندین کفن روح الامین آورد و دیدی

تعداد آنها جز به قدرِ پنج تن نیست

وقتی تو هم از آن کفن ها سهم بردی

کم شد یکی و چاره غیر از پیرهن نیست

بانو نه تنها نورِ عینت بی کفن ماند

گرگی رسید و یوسفت بی پیرُهن ماند