نمایش جزئیات

دور شمع پیکرت گردیده ام خاکستر

دور شمع پیکرت گردیده ام خاکستر

دور شمع پیکرت گردیده ام خاکستر

ای به قربان تو و این رنگ سرخ پیکرت

از نفس های بلندت میل رفتن می چکد

حق بده امشب بمیرم در کنار پیکرت

تا نگیرد خون تازه گوشه ی تابوت را

مهلتی تا که ببندم دستمالی بر سرت

کاش میمردم نمی دیدم به خاک افتادنت

هیبت طوفانی دل دل سوار خیبرت

حیف شد از آن همه دلواپسی کودکان

کاسه های شیر مانده روی دست دخترت

تا نگویی ماجرای مردم و بازار را

بر نمی دارم نگاهم را ز چشمان ترت

شهر کوفه تا نگیرد انتقام بدر را

دست خود را بر نمیدارد پدر جان از سرت

با شمائی که امیر کوفه ای اینگونه بود

الامان از کاروان دختر بی معجرت